<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

فیبی عزیز..


...

....

پیش از این که به پنسی بروم  برادرم به مناسبت روز تولدم کتابی از رینگ لاردنر به من هدیه کرد.

آن کتاب نمایشنامه های بسیارخنده دار و با مزه ای داشت  ویک داستان کوتاه....

من ازآن داستان  خیلی لذت بردم.

اصلا من از کتابی خوشم می آید که لااقل هرچند صفحه به چند صفحه یک چیز خنده دار داشته باشد.

از کتابی که واقعا لذت می برم کتابی است که آدم موقع خواندن آن آرزو کند که کاش 

که کاش  نویسنده آن رفیق او باشد و هر وقت که آدم دلش بخواهد او را پای تلفن بخواهد...

+به کله ام زد که به خواهر کوچکم تلفن بزنم.خیلی دلم می خواست با او از پشت تلفن حرف بزنم،

با یک آدم بافهم و شعور....

فکرش را کردم که اگر پدر مادرم به تلفن جواب دهند،گوشی را زمین بگذارم،...این کار هم نتیجه ای نداشت.

حتما می فهمیدن من هستم.مادرم همیشه می فهمدمن هستم،چون علم غیب می داند...

-برشی ازناطوردشت.


نگاه کن!

.....

....

...

....

....

....

....

.

....

....

....

مصیبت ما سر تماشاکردن سریال ها....یکی دوتا نبود که!!

تابیایم مرد شریف رو مجاب کنیم ؛جان من یواش تر ذوق کن!!مامان تلوزیونو خاموش میکنه ها!!

هیچی دیگه -سریال تموم میشد.

حالا دختر ناوارو هیچ!،……

خاله ی محترم این بچه ها!! رو کجای مخیله ام بگذارم آخهههه..؟!

بد تر از اون-چوپان وسط سریال یادش میومد که؛مشق ننوشته!!!مجبور بودی بری فوتبال دستی!؟حالا بگو چیکارکنم!؟ هیس!!مامان بیدارمیشه!یکم یواش تر چکن بزن!!جان من چیکار کنم!!فردا بوشویی هاتو معلم در واکود بگو؛اجازه خانم میشه بچه تو نو بیارین سر کلاس!؟جو کلاس عوض بههه...مشق پشق ملغا...آسه گب نزن!من بشتاوم  أشن چی گیدی....

فردا -چوپان -بمحض ورود معلم.....پرسش نمودن و کسری از ثانیه ز کلاس مبارک تا پایان زنگ اخراجیه میشن 

وچونان...  زخمی گون...طلبکارانه گفت؛دیدی چیکارکردی!؟اصن می معلم مردای داره!؟تا زای بداره!؟...

 نع!من اصن نخندستم.فقط اشک هام یک ریز جاری شدن....

گفت ؛فردا باید همراه اولیا برم....حلا  چکارکنم!!؟به مامان که اصلا فکر نکن.بزار پدرجان بیار ببینیم چی میشه...

بعد چند ساعت یهو به ذهنم رسید به پدر جان نگیم!!گفتم بریم پیش مادربزرگ-ایشون مدیروناظم رو میشناسن...

رفتیم تا جریان گفتیم؛خدابیامرز یک ربع فقط غش غش خندیدن...اسم معلم رو پرسیدن -چوپان گفت؛ایشون هم.متعجبانه گفتن؛این که فامیل مونه!!...

القصه ؛ساعت به وقت مراجعه به دبستان -مادربزرگ سر راه قراربه چوپان ملحق شدن و....نتیحه این شد سریال تماشاکردن ما جز درد سر چیزی نداشت!!مادربزرگ پادرمیونی کردن و پایان زنگ هم خانم معلم دعوت شون کردن منزل شون!چوپان مشق و اضافه مشق نوشت....

 مردشریف!!ساست باش برارجان! زاکانه خالایه چیکارداری!؟

انرژی درمانی!



بچه ها انرژی خوبی ساتع میکنن :)

ما مخالف چلاندن کودکان ببودیم ولیکن موافق تصویرفوق....

اصن در روایات هست که اول  "اجازه "بپرسید بعد بچه رو ببوسید و...

بچه ها هم باید یاد بگیرین و اجازه بی اجازه-محکم بخابونم تو گوش طرف!! که بعد گذشت سالها تنو بدنش ز خاطر آوری قضیه -قضیه ی ناکازاکی بشه :|

+

√خودایی بعضیانه جوله نشا فانکشن...شما ببخشید....

ایته چوبه سیر!

...

...نیکی کریمی ،بازیگر محبوب مان :)

    

ایشان به گیلان -انزلی ؛آمدن و برای حمایت از تیم فوتبال بانوان ملوان -لباس این تیم برتن  نمودن :)

مستند های ایشان یقین معرف حضورتان هست ولیکن  اصوات مبارک شان ،بسی  بینظیر بوتویی ست بسان بازیگری شان...

+مایلی نوشت؛داریوش دوسته قبل وبعد  ...

√ خودایی ایته چوبه سیره مانه :)


پس پنالتی نبود*

    ...تی مظلوم چومان ره بمیرم مارجان:-*

        مادران سر زمین من:-*                                                                                                                                                                                        

                

 رشید پور نوشت *:

یک )……

دو)……

سه )……

چهار)……

پنچ )……

شش)……

هفت)……

پی نوشت اول )……

پی نوشت دوم)……

پی نوشت سوم )……

طیب الله انفسکم ؛آقای رضا رشید پور.

+اگه میدونید جریان رو که...وگرنه با سرچ کردن نامی که ذکر شد به انضمام ش ه ردار ف و م ن...یقینااا

مطلع میشید...بعید میدونم با شبکه های اجتماعی و...شخص بی مطلع هم وجود داشته باشه.

چرا من ننوشتم  اعتراض ایشون رو!؟ چون اجازه نپرسیده بودم که؛ حالا اسم شون ذکر کنم باز اجازه پرسیدن ونوشتن...همین.

+ √ الهی من تی زحمت بکشه دس ره بمیرم مارجان:-*


سیما زاکون!

...

...اول -

نگوطفلی دل سپرده.

..بگ گرند مویسقی تصویر-تو ذهنتون داشته باشین ؛)    

امروز بهارجون باعث بانیه پلی شدن خاطره ای تو ذهنم شدن اونم با این جمله شون; ؛ جمله ی کلیشه ای ------>(اینقدر بچه ی مردم رو اغفال نکن).انکارنمی کنیم :|

  جریان ازاین قراربود که؛همساده ما -اکبرآقا-شوهر سیماخانم-قبل رفتن به ماموریت-می اومدن دم در خونه ما - به پدر جان ومامان جان سفارش خانم وبچه ها شونو میکردن...

وخدا وکیلی پدرجان ومامان جان -عین دخترخودشون باسیماخانم رفتارمی کردن ومیکنند و اینو سیما خانم بعد تجربه کردن!!وگوش نکردن به اندرزهای مامان جان می فهمیدن :|

ازتجربه ی سیما خانم و اینکه -خانم...شما راست میگفتی -....من اشتباه کردم و.....میگذریم.

میریم ماقبل تجربه اش که ایشون بهمراه پسربچه ی سه ساله نیمه اش اومدن  دم در منزل ما....تق تق و...اوه سیما خانم شمایین!؟؟سیماخانم بالهجه ی شرق گیلانی  سلام واحوال پرسی و....گفتن زاکون ده مرکوشترت -بچه ها دیگه دارن منو میکشن....کی میشه باباشون بیاد من یه نفس راحت بکشم!! پسر بزرگه رفته دبستان!!

امیرعلی پیش تون بمونه-من برم  ....زود برگردم. 

مامان جان بهشون گفتن؛اونجا نرو....برو فلان جا!..

گفت؛ول کن خانم....

ودرو بست.


ازپله های دوب لکس پایین اومدم-امیرعلی رفته بود روی پشتی ازرپشتی به اپن...مامان گفتن یکم حواست بهش باشه تا سیما برگرده.

دستشو گرفتم آوردمش پایین-گفتم بزرگ شدیا امیر محمد!! -دست شو گذاشت پشت لبش گفت؛چه فایده!!هنوز شیبیل ندارم که!!

خب!! اینجا لپ های باد کرده ی اون نماینده ی مجلس رو که وقتی ازش سوال میپرسن-قبل اینکه پاسخ لازم رو نطق کنن-لای تفکر چونش می نماید تو ذهن تون داشته باشین!!(یادتون نیومد!؟)      چه بد!!!:(

بله میگفتم؛ بعد منهدم شدن لپها. گفتم می خوای برات شیبیل بکشم!؟

باخوشحالی غیرقابل وصفی گفت ؛آره خاله so.. :)

با خاله اش پله ها رو دوتا یکی کنان طی کرد و رسیدن به اطاق.

رفت نشست رو تخت؛که خاله اش جیغ زد -اونجا نع!!!بشین روصندلی.

آخه خالش بدش می اومد و میاد؛عطر کسی ب چسبه به ملحفه و رختخواب.روتختی روبالشی...باقی بند بساط.ومعتقده رختواب عین مسواک شخصیه.واین بچه ها باید یاد بگیرن.اما امان از اون بچه ای که -یه روز خودشو دزدکی  زیر لحاف قایم کرده بود...دوراز جونش عین جنازه!!بعد کلی گشتن -لحاف رو کنار زد گفت-من اینجام! چقد اینجا خوبه!!اسم تایید تون چیه!!

صابونه!!

-بیرون-پدرسوخته ابدی!!!

بگذریم.

نشست رو صندلی-خاله اش با مداد بل مامانش شروع کرد ؛یک شیبیل -اونم درخور پشت لب مبارکش -کشیدن!!

بماند که گاهی از شدت خنده ی بی صدا -دستش میلرزید و از کادر خارج می شد...ولی نتیجه اش عالی شد. 

و وقتی خودشو  تو آینه دید؛جیغغغغ زد -آخ جون!!

شروع کرد به بپر بپر کردن:)

اون روز تا برگشتن مامانش -کلی نقاشی کشیدیم کلی حرف زدیم و کلی خندیدیم....

تا این که؛زنگ در بصدا در اومد...بعد صحبت های مامانش با مامانم رفتیم پایین...

تا سیما خانم چشش به امیرعلی افتاد آنچنان جیغی زد -ترسیده بود طفلی  ؛)

گفت؛آخه چرا بچه ی مردم رو اغفال میکنی (بلند بلند خندید:)

√چند روز بعد سیما خانم  -همراه سوغاتی ها دم در منزل مون گفت؛هنوز علامت شیبیلش مونده-ماتم گرفته اگه حموم برم پاک بشه چه کنم!؟:))

باباش که دیده بودتش-یهو زد زیرخنده -واسه ما عادی شده -انگار واسه باباش عادی نمیشه!!

√اسمش امیرعلی هست-من صداش می کردم امیرمحمد-خیلی خودمونی ترش -ممل بزرگ شدیا!!(چرا ممل!؟نمی دونم -ولی یه بچه ی ریز میزه ی سیا سوخته -بعد کلی بیماری های فراوان تو ذهن تون باشه-بحمدالله الان واسه خودش مردی شده  -حدود هفده سالش هست:)

هیچ اعتراضی نمی کرد!اسمشو اشتباه می کردم!!!چرا؟ ندانم.

+چقدر چوپان بهش حسد میکرد!!مرد گنده.الانم به دادا ی من...|:

بهار بهار بهار (غریبانه)مراقب خودتو نی نیه تو دلت باش

+ما به "بچه ها" میگیم=زاکان-شرق گیلانی میشه=زاکون.

 

به شاخه های درختان باغ کودکی ات...*

....


نمیدونم  خوبِ یا بدِ!؟؟

مهم اینه که؛

هیچ پروژه عمرانی ای هیچ طرح مل ی ای...،نمی تونه با بولدزر بیفته به جونه "باغ کودکی ام" 

باغ همون باغه و منم  هنوز همان!،……

و شمایی که نقشه های  ع مرانی میکشید ؛خسته نباشید:)

کی میدونه؟ "بن "با سرانگشت آشفته اش -زمزمه ی نازاش....

کی میدونه؟ باغ بهاران وباغی که تا گلو تو پاییزه!!....

بگذریم.هیچی نگیم اصن.

*اصغرمعاذی ؛اسیرو شادم چو بادبادکی بسته/ /به شاخه های درختان باغ کودکی ات....!