<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

صادق نفسآن___

........

......نجات اهل ایمان سنت و قانون خداوند است/انبیا_88 )

بله که بهشون گفتم؛  شمارو به اندازه ی  ...دوستتون دارم(

....اون دشت ابری و مه آلود چشم هات....وارشی طوره!

من فکرکردم ارتحال کرده؛نگو پفیوزعجیج مجیدی داره چُرت میزنه(!!)البته که؛حق با ایشان ببوده بود ؛گریبان مبارک گلیجان ؛فضارا چونان پلک سنگینی نموده بود(  یه چرت 120ثانیه ای ) گمونم  در طب سنتی قیلوله اس ؛)

....گرده های زرد پررنگ معطر  !

عینهو بچه ای که زیرپاهاش قابلمه بزاره باز قدش نرسه ؛نوک جفت پاهاش ب ایسته  بره سروقت قوطی زردچوبه!

....

والسماءرفعها و وضع المیزان (۷) الا تطغوا فی المیزان (۸)و القیموا الوزن  بالقسط و لا تخسروا المیزان (۹)سورة الرحمن

....

       

حضرت علی (ع)؛عدل و ظلم در جهان نسبی است ممکن است عدل درباره  یکی ظلم و ظلم در حق دیگری عدل باشد.

(دیباچه مروت و دیوان معرفت/لشکرکش فتوت و سرداراتقیا...)

روز وکیل مدافع بر تمامى مدافعان حق و عدالت مبارک باد___

  ثبت تصاویر ؛جمعه 6 اسفند 95...

+وکیل خوب قانون رو ؛وکیل عالی  قاضی رو می شناسد 

√مراشیخ دارای مرشد شهاب/دو اندرز فرمود بر روی آب /یکی آنکه در نفس خود بین مباش /دگر آنکه در جمع بد بین نباش!

این نوع از زنبور ها ی وحشی؛نیش نمی زنن ؛ازاین جهته که؛ آرزوی چوپان اینا برآورده نمی شه..منتهی اون مدل که لونه میزارن؟زیردامنه شیروانی و انباربرنج و.....همین تابستون که گذشت؛از ما پذیرایی غافلگیرانه ای نمودن...

نظرات 29 + ارسال نظر
استاد پنج‌شنبه 14 دی 1396 ساعت 19:50 http://doctorkhatereh.blogsky.com

سلام باران جان
خوب هستید
اومدم ازت بخاطر لطفی که نسبت به مادرم داشتی تشکر کنم
چون گفته بودی نظرت تایید نشه اینجا خدمتت رسیدم
عکسات رو هم دیدم و لذت بردم ،عالی بودن .
برقرار باش و بارانی

سلام بر شما جناب استاد ارجمند؛جان تان سلامت
الحمدالله.شکر.ممنون از احوال پرسی شما
خواهش میکنم.از صمیم قلبم براشون دعا کردم و میکنم.پناه میبریم بخدا. به اذن الله بهبودی شون رو ازخداوند سبحان ارمغان می گیریم...
خیلی خیلی خوش آمدید و خوشحالمان کردین.
وممنون از لطف و مرحمت شما...
ان شاء الله.شما هم برقرار باشید و وارشی :

متر سنج سه‌شنبه 10 اسفند 1395 ساعت 17:49 http://dar300metri.blogsky.com/

نیش میزنن!خوبم بلدن نیش بزنن!
اما مث ما ادما نیستن که حد و حدودشونو ندونن..
زندگی زنبورای عسل خیییییییلی پیچیده و جالبه..
نمیدونم درموردشون مطالعه داشتی یا نه ..شایدم زنبورداری کرده باشین...
البته نه فقط زنبورا،همه حیوونا(به جز ادم) حریم ها رو میشناسن.

آسمان شو ابر شو باران ببار /ناودان بارش کند آید بکار
آب اندر ناودان عاریتی است /آب اندر ابر و دریا فطرتی ا ست
فکر و اندیشه ست مثل ناودان /وحی مشکوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد/ناودان همسایه در جنگ آورد...
.
آنچه حق آموخت مر زنبور را /آن نباشد شیر را گور را
خانه ها سازد پر از حلوای تر /حق بر او آن علم بگشاد در....
.
+داشتم لانه زنبور ها رو نگاه میکردم...دستمو نیش زدن.گفتمم ببخشید دیگه نمیام سمت خونتون

مترسنج سه‌شنبه 10 اسفند 1395 ساعت 17:46 http://dar300metri.blogsky.com/

تصاویر مث همیشه با ادم حرف میزنن...
مثلا اون زنبور ...چه عشقی میکنه تو زندگیش...
...
ممنون از حسن سلیقتون..

سلامُ علیکم!آقاى مترسنج
احوال شما خوب باشه ان شاءالله...

کبری دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 22:05 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجوو با هم نون و پنیر و خیار و گوجه میخوریم بهترین و غذاهااا کلی هم حال میده تجملات و تشریفات اکیدا ممنوع اجو جونمممممم اینطوری صمیمیت هم ببیشتره مگه نه اجو جون جونمممممم؟
وییییییی اجو دندون مصنوعیتون رو من دست بزنم آجوووووو
متشکرم اجو جونم خداوند حفظشان بکند همچنین شمارو اسمشونم قشنگ و همچنین اسم شما اجو جونمم
آجوو اصن شما تازه متولد شدید والااااااا
اجو اگر نمینداختم معلوم نبودش تا کی میخوردم والااااااااا اجو اراده رو می بینید
واقعاا چی چی بودش بهش دل بسته بودم ای خداجونم شکرت والاااا

صد درصد موافقم. او دلار باور
دندون توی لیوان سرامیکی هست و لیوان هم دسه داره...زود باش بیارمی خوام غذا تناول کنم
خیلی دوست داشتم..موقعی که هن هن کنان مشغول تناول پستانک ببودی و یکم خوابالود...محکم پستانک تو میکشیدم
هیس!!نا نا نا...بزاز خاله ببره پشتونک تو آب بکشه..کبیه عجیجم
خدایا باب رهایی و از پستانک کبی...بسی شاکریم
کبی جونی؟چند سال پاکی داری!؟یعنی لب به پستانک نزدی

کبری دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 21:23 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

نچ نچ نچ اجو حس همون سفره کردن دیگه ندارم گفته باشم من تنبلمااااااااا
اجو ما هم همین رو می گوییم کله سرخوری
یس یس اجو متوجه شدم چند سالتو هست البته اگر درست باشه اجو سن و سال که مهم نیست مهم دل که باید جوان باشه بی خیال سن
خداوند عروس بزرگه و کوچیکه و شمارو حفظ بفرماید هزاران بار آمینننننننننن
یس یس اجو جونم
خداوند حفظشان بکند ( پس 50 و 52 و 56 من فکر کردم همسن و سال خودتون هستند ) الهی خداوند به خانم ، خان عمویتان عمر طولانی عطا بفرماید

منم بیام.خونتون دس ب سیاه و سفید نمی زنم ؛هرچی خودتون دارین می خورین منم ایضا
چایی با شکر پنیر لطفا
هااا.کله سرخوری...
نه ننه کبری ما دیگه خیلی پیر شدیم...اون دندوندمصمونی مو بیارلوطفا...تی عینک بمیرم
.
ممنونم.خدا شما و عزیزان تونو حفظ کنه
ازهمه بیشتر با سوسن جون دوستم میگم ؛سلام سوسن جون میگه؛زهر مار سلام!!
هنوز زنده ای بچه?!
سوسن جون!؟دیشب اخبارداشت راجب شما میگفت
سوسن جون؛ آی خفه شی بچه
منتی جان بمیرم واگرد بینم
من فقط باشما هم سن و سالم..تازه دوسه ماه ازت کوچیک ترمم
آخه آدم پستونک شو پرت میکنه کوچه

معلم کوچولو دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 20:59

نه جانم بیا کارت صد آفرین بهت بدم

مرسی خانم معلم

کبری دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 19:49 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجو جونم امروز اومدم نوشته تون رو خوندم ولی چون کلاس داشتم زودی باید درس میخوندم و میرفتم بخاطر همین جواب ندادم شرمنده شرمنده
خداوند همه هر دوتا داداشای هامون رو خدا حفظ بفرماید هزاران بار آمین ( البته همچنین داداشی خودم ) آمین آمین هزاران بار آمین
آجو منم بیام خونتون مهمونی نمیذارید بیام مطبختون آجووو شوتم می کنید بیرووووووون؟ اصن میشه آدم به اجوی دوست داشتنی خودش کمک نکنه اجووووووووو ؟
دقیق یادم نیست چند سالتون هستش ( اگر حدسم درسته بودم به گمانم باید شش سالتون می بود ) 64 بودین دیگه اجو نه؟ ( متفکر)
اجو من از ناخنک زدن خوشم نمیاد
اجوی من خب فوق العاده دوست داشتنی هستند دیگههه ای جونمم و شیرین زبون چقدر کااااااااااااار از مهمون کوچولشون سخت اجوو نبوددد؟ رو پای زن عمو می زدید خندم گرفت
اجو سوسن خانم دخترشون خانم عمو بودند ؟
بله بله کاملا موافقم اجوو بایدبدون خساست عشق ورزید( بیگ لایک ) اینم هشدار خوبی بودش
رک گویی و صریح حرف زدن خوبه اجوووو ( آ،رین بهتون بدون تعارف میگید حرف دلتون رو ) بسیارم عالیه
نه اجوو خیلیم عالی نوشتین اصلاا درهم نبودش به هیچ وجه

الهی آمین
بیزحمت فقط سفره رو جمع کنید....متبخ بیای قلم پات قلقلک ناک میشه...
فقط چیدن و جمع کردن سفره؛دیگه دور ورم نباش تا از متبخ بیام بیرون
علاقه اس دیگه؛من دل م نمیاد دعوا شون کنم...ناخنک نزنن؛درگویش ما ناخنک زدن =کله سرخوری هست.کله (آتشی که سه پایه روش میزاشتن ) سر -ایستاده-خوری_ایستاده بالای سر آتیش غذا خوری
من حساب کتابم از شما بدتره که بزار برم کارت ملی مو ببینم
کار رو بلد بودم؛منتهی کلافه و.دلتنگ ولایت بودم (عروس بزرگه 64 هستن) واین که وقتی مشغول گفتگو باشی دسته شوید ها اتوماتیک وار پاکیده میشن و گذر زمان رو احساس نکنی...منم کنج کاو میون خاطرات خان عمو سوالهایی که برام پیش می اومد میپرسیدم و...کلی
بگذریم...یادش بخیر
خان عمو سه تا بچه دارن؛45-42-39 (سوسن جون متولد 42 هستن) بسی رفیق گرمابه گلستانیم... اونی که به پهلوم کوبید کبی (کبری 45)هست...پسرشونم متولد 39هستند...زن عمو هفتاد رو ب سلامتی رد کردن...
ممنون از لطفت...ببخشید که خیلییی از دوست خان عمو تعریف کردیم..
ببین خاله طوبرا من زله با پاستیل موخام...سیس شاله نیستم سه تا پستونک با شیش تا پستونک باهم چند تا پستونک می شن خاله ؟ همون سالمه

ارغوان دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 19:05

این گرده های زرد رو سر و تن زنبورهای مست، بعد که می خوان وارد کندوشون بشن همونجا دم در گیر می کنه و می ریزه پایین در که بهش می گن bee pollen یعنی گرده زنبور. که بعد از جمع شدن مقداری، زنبوردار زحمتکش و قدر دان اینها رو جمع می کنه و می فروشه. که خیلی مقوی هم هست. در واقع وقتی می ریزه پایین در تبدیل به سنگ ریزه های کوچیک خوش رنگ می شه که بیشترش زرده. تو این عکسهای شما این گرده ها خیلی مشخصه رو سر و تن زنبورها
آخه این زنبورها چقدر زحمتکشن

اوه...چه عالیییی
مممنونمممم از اطلاعات تون نمی دونستم خیلی مرسی
اینو می دونستم که؛ زنبور ها در بارور کردن گلها نقش دارن....
زنبورهای زحمت کش وز وزی

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 22:51 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

ولی اجو خانم های شمالی به نظر من برای خودشون یه پا مردن
فرش رو که بله آقایون می شورند ( البته الان که بعضی ها میدن بیرون ) ولی بعضی خانم ها هستند خودشون بدون کمک شوهراشون خودشون تنهایی می شورند
از خان عموی مادرتان خوشم اومد ( روحشان شادو قرین رحمت )
منم خوشم نمیاد یکی اینطوری من رو بیدار کند ( بعد بلند میشم میلرزم ) والااا
واوووووو اجو هرچی دخترشون گفتند رو شما گفتیدددد
بعد تر ها آی خان عمویی شدن..دایم ( متوجه نشدم چی)
همچنین عزیزان شمارو

بله.خانم های گیلانی خودشون یه پا مرد هستن؛البته من خدای نکرده جسارتی به هیچ خانمی از هر قوم و ملتی نکردم. و اصلانمممم بد ندونستم خانم های روستای پدر جان رو...یا حرف شنوی خانم های روستای مادر جان رو....تفاوت ها مد نظرم هست.که همش فاصله بین روستا ها ده دقیقه هم نمیشه...اینقد تفاوت دارن...
چوپان دست به سیاه وسفید نمی زنه؛فقط کارهای مربوط به مردونه رو انجام میده...خصوصا حیطه کاری خودش...اما مرد شریف بسیار بسیار کمک حال هست؛خصوصا کمک حال خونه اجی...خاله...خانمش...مامان....
من خودمم کارمو تنها دوست دارم انجام بدم...هرزمان گفتم فلانی!؟شمافلان کارو انجام بده..لطف کنه و انجام وظیفه کنه
اصن مهمون که تو محوطه آشپزخونه وارد میشه...من آقاوخانم فرقی نداره..فقط من تو متبخ باشم کسی نیاد خودم به کارام برسم...غذا حاظر شد میان دم در متبخ وغذارو میبرن و می چینن...چقدر بدم میاد تو دست پام کسی باشه و همش بهم تنه بزنه و... البته من عنوان میکنم...خواهشا برید بشینین
(مامان منم نمی یان حتی؛اماااا برادران مان مجازمیباشندکه بیایندو ناخنک بزنند وتناول نمایند ؛غذای روی اجاق روالبته چوپان از همه بیشترررر ناخنکی ببوده )
و واقعا سالهاست همه رعایت میکنن...
خودشون بدون کمک شوهرانشون خودشون تنهایی می شورندددد دست شون درد نکنه
.
آی خان عمویی شدن؛یعنی بسی خان عموی مهربان و شدن یعنی دید شون نسبت به من عوض شد ؛یعنی اون سال پنجاه ساله بودن و دختر شونم همسن مامان جان ..حساب کن ؛نیمه ی خرداد ماه سال هفتاد چند ساله بودم؟؟؟
وقتی داشتم میرفتم بهم گفته بودن؛خان عمو بسی منضبط و...واصلاااا از بچه ها خوشش نمیاد...وتو دهنت چهل روز سرویسه...یعنی منه آزاد و رها در منزل آقاجان و گاها منزل خودمان...عملا دربند بودن رو برام به تصویر کشیدن...اصولا تزشون گیرسه پیچ بود به بچه ها...که من همون شب نخست راهمو جدا نمودم و یک مهمان مستقل شدم.اما بارعایت ادب و احترام میزبان وصاب خونه
من به روش خودم بودم..خود خودم ؛ و ایشون هم طبق تجربه و سنشون تشخیص شون این بود که؛من یه خانم خیلی عاقلی هستم ؛یه رفیق خوب!که کلی میشه باهاش درد دل کرد..یک شنونده ای که خوب میشنوه ؛خوب!و گفتن؛تو زندگی هرشخصی یکی از نعمت هاش اینه که هم دل و هم زبون داشته باشه...بی توجه به سن و سال ؛اینجورم که دختر شون بعد فوت شون بهم گفتن؛منو جزء بهترین دوست هاشون میدونستن ؛گویا خیلی هم دوست شون میداشتن.ودل ب دل هم راه داره...فکر کن!؟زن عمو چند بسته شوید گرفته باشه ؛که چی؟بشینی پاک کنی و خشک کنن...حالا تو ذهنت منو تصور کن ؛تو همون سن و سال فول آشپزی طور بودم..سبزی پاک کردن برام تفریحات سالم بود
بعد سبزی برج پاکیدن..بعد برنج گلدون ها رو آبیاری کردن....همین جور الی ماشاءالله کارهای زن عمو تمومی نداشت..البته چند تا ازهمون شیشه شوید خشک ها برای اجی و مامان و...آوردیم...والبته خاندعمویی که دس ب سیاه وسفید نمی زد ؛دید مهمانش داره بکوب کارمیکنه..می اومد کمک و کلی در هین پاک کردن خاطره خنده دار تعریف می کردن و..زن عمو چشم غره میزدن و منم میزدم روی پاش وخنده اش می گرفت و سه تایی آی می خندیدیم...
وهی پارازیت گون میگفتن؛ موقول تو بامویی کمک؛خان عمو هم از بالای عینک نگاش می کردن دوباره چشم غره...دوباره کوبیدن پا..دوباره خنده زن عمو
خدا حفظ شون کنه ؛چند وقت پیش با سوسن جون اومده بودن...گفتن؛چه دورانی داشتیم باران خانم
می دونی؟تا زنده وسلامت هستیم باید قدر همو بدونیم و بدون خساست مهرورزی کنیم...که ناگهان زود دیر نشه...
آی خان عمو بودناااابسیار بسیار تمیز.تمیز و مرتب.مرتب و منظم کت و شلوار قهوه ای شون آی به مترسک سر توم بیجار می اومدبهش میگفتم؛چه خوش تیپ ببستی پفیوژ انگارلبخند میزد و منم...اوه کلاغها و گنجشک ها همه باهم فراررر
.
دخترشون تو حساب بزرگتر و....نمی گفتن...چیزی رو که باید بگی رو باید گفت ؛گفتگو وگفتمان.. خیلی چیزهارو حل میکنه؛من چیزی رو که باید بگم عنوان میکنم؛دوست ندارم پشت سر حرف بزنم..مستقیم به همان شخص و اشخاص میگم؛به قول چوپان مستقیم می ری سر اصل مطلب ویکی از دلایلی که مابین خانم ها ومن اصتحکاک پیش میاد.(جمع های زنونه منظورمه که بنا به پشت سرگویی و غاز همساده شلخت هست..هستن؛)
که من میگم برید به خودشون بگین..اینا میگن نع.زشته!!!زشت بود حرفهای من به خان عمو؟اگه زشت بود چرا دعوام نکردن!؟بود!؟ اگه زشت بود!می اومدن به پدر مادرم یا دایی و آقاجان می گفتن دیگه!؟ جرا اومدن تعریف منو پیش شون کردن!؟ چرا تعریف منو پیش همه می کردن؟
(آیکن خیلی خجالت و قایم شدن تو چاد مامان جان)
خیلی درهم حرف زدم نه؟

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 20:55 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

همیشه پر انرژی باشید اجو جونم
خدا نکند اجو جونمممممم
زنده و سلامت باشید
هزاران بار آمین
دوستتون دارم آجی نازم

مرسی عزیز دل م
منم دوست دارم می عزیز لاکوکی

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 20:53 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجو دیار شما چقدر سخت میگیرند و من احساس می کنم فوق العاده باید مذهبی باشند فوق العاده
درسته آجووووو؟
آجوو بوسشون می کنم لپشون رو نمی کشم آجوو خیلی دوستشون دارمااا خدایی خیلی خوبند خیلیی بی نهایتتتتتتت

سخت گیر نیستن..بیشتر کارهای بیرون منزل رو دوست دارن خودشون انجام بدن؛یا بعضی از کارهای داخل منزل...مثل فرش شستن و....
بگیم سنتی طور بهتره..فوق العاده سنتی طور (البته بعضی ها شون ) درست تره. مثلا روستای آقاجان اینا خانم ها لب جاده و...دیده نمی شن...منتهی روستای پدرجان اینا چرا!
این روستای آقاجان گویا زمان قدیم مکتب خانه های قرآنی ب وفور بود...شیخ هایی که دروس قرآنی تدریس می کردن از طالقان می آمدن....میدونی که؟طالقانی ها بسی مذهبی و سنتی هستن
خانواده آقاجان اینا؛آقاجان و خواهرهاش مذهبی طور ترن...خدارحمت کنه اموات شما رو...خان عموی مامان جان یکم (مخالف مذهبی چی میشه) تر بودن..ازاین جهت گریز میزنن پایتخت و...
فکرکن ؟سال 46 همراه زن و سه تابچه هاش پایتخت نشین شدن...حالا جو اونجا کجا...جو روستا کجا...اصلا بخوام اونجوری که خودشون برام تعریف کردن رو بگم غش میکنی...
روحش شاد...بسی
یادمه اومده بودن ختم خواهرشون...منو باخودشون بردن تیران...خودت میدونی ابعد از نیمه ی خرداد اذان صبح حوالی چه ساعتی هست. بنا کردن بسان زلزله ی هشت ریشتری تشک رو لرزاندن...که چه؟بچه ؟پاشو نماز تو بخون
منم اینقدرررر بدم میاد.اینقدر بدم میاد چونان بیدارشدن
گفتم از صدای اصوات تان فضیه بیدارمیشه... بعد شم شاید کسی عذرش...اصن من دوست دارم باصدای نمازخوان بیداربشم
مات نگاهم کردن؛ یکم ترسیدم ؛گفتم ؛ ما هنوز جشن تکلیف نگرفتیم !دلم نمی خواد بلند شم....دخترش کوبید به پهلوم
خیلی هنگیده رفتن بیرون...دخترش گفت؛چرا داشتیم می خوابیدیم هرچی بهت گفته بودم رو گفتی!؟
(داشتیم می خوابیدیم گفته بود؛اه..ازدست آقاجون!اذون نگفته گفته میاد....شاید یکی عذر...)
آقا دیگه همون شد؛خان عمو هیشکی رو بیدارنکرد هیچ.از فردا صبح بجای بچه ؛ اسم +"خانم" صدا میزدن؛ مثلا؛باران خانم ؟
بعد تر ها آی خان عمویی شدن..دایم
وکلی خاطره ها وگفتگو ها از ایشان شنیدستیم
روحش شاد...
.
خودا شیمی عمجانان شیمی امره محفوظ بکنه

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 17:36 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

صد بار گفتمو میگم شما که سنی ندارید می قشنگ اجوووووووووو
بسی زیاد متشکرم متشکرم همچنین

چرا چرا...کهولت سن همین خونه تکونی اخیر بسی قابل شهود بود
دیگه نزدیکه ارتحال کنم...مثل همین زنبور پفیوز

تی بلامسیر

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 17:32 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

سپاس آجو جونمم همچنین
آجووووو عمه بزرگه استخون می خوردند رفتند پیششون براشون دعا این چیزا نوشته بودش
در ضمن آجوو چرا یادتون میره ( عمه کوچیکه تپلی هستش) نه عمه بزرگه عمه وسطیم هستش ولی نه مثل عمه کوچیکه

یس یس منم حاشیه مفاتیج دیدم
آجو خونه اینا از هرجایی که فکرش رو کنید مردم میان ( خنثی) واقعا متوجه نمیشم چیکار می کنند برای چی میرن؟
آجو لازم شد جهت کنجکاوی یکبار برم ببینم چی میگه
متاسفانه هنوزم که هنوز یک عده تو خرافات هستند و...

اول از همه؛بااجازه عمجان مردی محترم؛دو دستی عمه کوچیکه جولو می فاکشی
با بزرگه و وسطی کاری نداشته باش؛فقط عمه کوچیکه تپلی مپلی عجیج مجیدی
حواس ندارم که
پیرشدم..پیر تو ای جوونی
حتما برو....بهش بگو جهت ترک تناول ماست.دعایی چیژی میژی بنویسه...ولی عمه بزرگه رو با خودت ببر
√اینجا اگر هم میرفتن پیش ملا؛یکی از مرد های خونه(همسر -پسر -برادر..داماد ) میفرستادن...یعنی زن رو نمی بردن

معلم کوچولو یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 17:21

خخخخ چه توضیحات بامزه ای نوشتی

به به...ببینید کی اینجاستخانم معلم کوچولو جانه نو عروس و عجیج مجیدی مان
اجازه خانم؟ یعنی انشاء مون مورد پسند بود ؟یا بریم دفتر

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 16:39 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

نوشته هاتون رو می خونم می بینم دوران کودکی شما لذت بخش تر و صد البته خاطرتونم بیشتر و خیلی بیشترازمن بوده ( چون جمعیتتونم بیشتر بوده ) آجووو از خوندن نوشته هاتونم با تمام وجودم می گم لذت می برم ( خدا همگیتان را برای هم نگه دارد و خداوند همه رفتگانتونم ببخشه و بیامرزه و همگی ان شا ءالله در کنار هم خوش و سلامت باشید هزاران و هزاران بار آمین

نظرلطف تونه ؛خانم کبری جانه جانانم
بخاطر همینه تو همون ایام وسالها موندم..سن و سال اکنونمو فراموش کردم.
خیلییی از همین دست خاطرات فقط وفقط, تو ذهن مرور میشن؛هیچ مدله هم نمی شه عنوان شون کرد...فقط وفقط باید شاکر بود.خدایا شکرت
ممنونم از لطف بیکرانت زنده سلامت بمانی بهمراه عزیزان عزیز تون
+من از عزیزتون و ایضا خونه زندگی باصفاشونو خیلییییی دوست دارم.خیلی. روح شون شاد...

کبری یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 16:26 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجو جونمممممم صبح کلاس داشتم تا بیام خونه و نهارم بخورم و درسمم رو بخونم کمی طول کشید شرمنده شرمنده شرمنده ییک دنیاااا آجو جون جون جونمم
یس یس آجو جونم مشتی فرهاد رو من اصلا ندیدم ( چون فوت کرده بودند ) ولی دختراشون با مادریم دوست بودند و هستند ولی هر ازگاهی تو خیابونی جایی می بینند و یا جشن عروسی چیزی بشه دعوتمون می کنند و...
آجو باغ مشتی فرهاد سمت کوه ( فقط و فقطم باغ چای هستش)
باغ مشت محمود دعاگر ( که یه حیاط بزرگی داشتند بعد از اون حیاطشون میرفت سمت باغ کمی درخت و این چیزا بودش کمی هم بوته های چای)
آجو مشتی محمود ( مطب پزشکم اینطوری شلوغ نیستش ) به افرادی میرن که آدم شاخ در میاره ) من تا به امروز نه خودمون نه خانواده مون اعتقادی به این چیزا نداشتیم و نداریم و نرفتیم ( فقط یکبار با عمه ام رفته بودم چون همش استخون میخورد) نمی دونم چی بهش داد ولی باز میخورد واقعا خندم می گیره خدایی میگمااا
ولی هرکی یه اعتقادی داره دیگه ( نمیشه هم چیزی گفت)

خوش برگشتی عزیز دلم
اتفاقا امروز منم هشت صبح پرونده بزم کش بغل؛ بوشوم بیرون یک ربع به یازده باموم بخانهآفنین کی تی مشقانه بنویشتی
عزیز دل ی این چه حرفیه؛دشمنت شرمنده ؛فدات شم
اوه..مش فرهاد مرحوم عجبببب باغی داشتن(روحش شاد)...باغ چای در کمرکش کوه...بسی چشم نواز...
واما باغ مش محمود;باغی مسطح و باچمن و بوته گیاه و...مشرف به حیاط...زیبایی خاص خود شو داره...
مش محمود دعانویس ؛به کدام عمه نمی دونی چی داد ولی باز می خورد!؟عمه وسطی که تپلی بود
بدور از شوخی؛حاشیه مفاتیح جهت امراض مختلف دعا هایی هست...وما هم تو محل آقاجان اینا ؛ملادعانویس بودند که مرحوم شدن...روحش شاد. بسیارمرد شریفی بود؛کشاورزی و بنایی می کرد...اصلا خونه ی اینا اصلا شلوغ نبود..گاه گداری مردم می رفتن...
یک روز جهت بنایی اومده بود خونه ی آقاجان...یک اصوات موزونی جهت اقامه نماز ظهروعصر داشتند...

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 23:26 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجوی نازم شبتون خوش فردای خوبی رو براتون از صمیم قلب آرزومندم

ای بابا نکنه می خوای بری جای منو بگیریگفته باشم..من جام همونجاستا
شبت م بخیر و نیک...

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 23:17 http://daryamkdj222.persianblog.ir/



آجوو سلام و که با گریه نمیدن

من خنده و گریه ام.باهمه...دل م پر باشه ؛یقینا سلامم با گریه اس...
یعنی سلام و با چمک میگن

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 22:52 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجو شما که یکی از همون خانم ها نبودید؟

کدام خانم ها!؟جهت وارسی نع.ولی وقت وارسی خندم میگرفت و همه باهم جمیعا خنده ناک میشدن
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 22:43 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

واااا اجو جونم راه زن چیه؟ آجو خب مادربزرگ خدا بیامرز تو همون جا سفیده برامون موجودی میذاشتند
خدا اموات شمارو هم ببخش و رحمت کند، هزاران بار آمین
آجو به هیچ چیزی دست نمی زدیم ( من الانم به این سن رسیدم تو باغ خودمونم میرم دستم نمیره سمت میوه و این چیزاا کوچیکم بودم که اصن قدمون نمیرسید اجوو
اجو مادری تا به این سن رسیدم فقط و فقط یکبار بنده رو کتک مفصل زدند اجو جونم که اونم نمی گم واااااااااااااااااای خب کوچیک بودم سنی نداشتم ولی نتیجه بخش بوده همون ترس
چقدر جالب که پول میدادید اونا هم براتون نقش بازی می کردند جالب بودااااااا
خدا به آقاجانتان طول عمر عطاء بفرماید
آجو از همه مهتمتر تو سالن عزیز خدا بیامرزم خوابیدن یه حال و هوای دیگه داشت اونم با صدای سگ و ...
ودیگه اینکه آجو ،من خودم به شخصه زندگی تجملاتی رواصلا دوست ندارم چون زندگی های تجملاتی بنحوی همه رو از هم دور می کنند
شما این رو در نظر بگیرید
اون قدیم ها همه با هم شبا یجا می خوابیدند ( اونم قبل خواب با کلی خنده و شوخی ) الان رو ببیند همه تو اتاق خواب های خودشون تک و تنها و خیلی از چیزای دیگه

خدارحمت شون کنه.روح شون شاد
میدونم عزیز دل م شوخی کردم
(واااااااای بگو برام وگرنه جیغذمیزنمااااا)

خصوصا چوپان..خوراکش پوله اصن..خب منم که خونه بودم پول لازم نمی شدم...دوست داشتم اینا برن و بیان برام نقش بازی کنن...البته پدر بزرگ به مش حسین سپرده بود که؛اینا اگه پول کم آوردن!من هستم؛منتهی جوری باشه که خودشون نفهمن و...
ممنونمممم
آی گفتی دقیقادمن در نظرمه که گفتی بگیرمش...
جای من همیشه روی بقیه ی رخت خوابهای اضافه بود...یعنی یک سری رخت خواب دم دست...بعد روی رخت خوابهای ملافه سفید پیچیده و....خیلی باحال خوش عطربو...
کافی بود از اون بالا یک کلمه رمز خنده دار از اجرای نمایش پای درخت نارون بگم...هردوتاشون..باهم میخندیدن...
اون اصوات نمواز صبح و...خیلی فاز داشت و داره...که یکی با تن صدایی(سجده ) رومیخوند و می خونه...
اصن دسه جمعی تو حال خیلی مزه داره..منتهی جای من همونجایی که گفتم...

+دخترعمو بزرگه که میومد خونمون تمااام خاطرات آرشیو ی و غیر آرشیوی رو مو ب مو تعریف میکرد...البته من همیشه سانس اول می خوابیدم...
بگزریم..عجب دوران داشتیم

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 20:09 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

اجوو رو پامم خیلی حساسمم چند شب پیش خونه عزیزم اینا شام بودیم جاتون خالی عمه کوچیکه ( عزیز دلم ) هی حرف میزدند رو پام دست می زدند منم می گفتم عمههههههههه دست نزنید قلقلکمم می گیره

یاد دزگیر ماشین همساده افتادم؛حساسیتش رو ماکسی موم بود و پشه پرمیزد قلقلکش می گرفت و.....
می دونی!؟ خانم هایی که دم در باب الجواد جهت وارسی و..اجازه به صحن مطهر.... چقدر خندیدن

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 20:07 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

چه خاطرات زیبایی گفتین اجو و چه خاطراتی برای من زنده شدش
تو روستای مادرم اینا دوتا مغازه بودش ( روستای دره جیر)
یکی برای مشتی کوچک آقا که چند وقتی میشه از دنیا رفتند. و یکی هم برای صالحی خدا بیامرز( تالسمی بودن) ولی خیلی با سواد بودند . روحشان شاد و قرین رحمت.
اونوقت ها ما خیلی خیلی کوچیک بودیم، دایی کوچیکه ام با عزیزم خدا بیارمز زندگی می کردند که الان اینورا نیستند. اون وقت ها دختر دایی نداشتم ( یه پسر دایی داشتم که چهل روز ازم بزرگتر میشه گفت یکماه و ده روز ) بعد عزیزم خونه تلاری و روستایی داشتند ( یه اتاق کوچیک داشتند ) که گلی بودش ( درشم چوبی و قهوه ایی بودش) یه عطر خاصی میدادش و خوب یادم هستش یه ایوان بزرگیم داشتند تو هموناتاق کوچیک دوتا پنجره هم داشتند. و تو این اتاق کوچیکشون یه صندوق بزرگی بودش رنگشم مشکی بودش داخلشم کلی وسیله مسیله و پارچه و این چیزا بودش و یه جایی بودش به رنگ سفید درپوششم قرمز بودش ( که عزیزم تو اون پول خرد نگه میداشت و من و پسر دایی و داداشی ازش پول برمیداشتیم و میرفتیم سمت مغازه مشتی کوچک خان ( یه پیر مرد چشم آبی و قد کوتاه کمی هم پشتشون گرد بودش همیشه هم یه کلاه مشکی میذاشتند و جلیقه ای هم می پوشیدند اجوو ما اونجا نوشابه می گرفتیم و کلوچه صندلی هم داشتند مثل نیمکت مدرسه به رنگ قهوه ایی همونجا می نشستیم میخوردیم ( فوتبال دستی هم داشتش) ولی بهش دست نمی زدم فقط نگاش می کردم بعدشم می رفتیم سمت باغ مشتی فرهاد خدا بیامرز که سمت مغازه صالحی خدا بیارمز بودش بعدشم می رفتیم از باغ مشتی محمود ( که دعاگرند) از حیاط خونه اونا میرفتیم سمت باغشون و میرفتیم سمت جاده ( موتور ماشین خیلی خیلی کمی بودش در ضمن جاده اصلی هم خاکی بودش چند سالی میشه آسفالت کردند (البته دقیق مدت زمانش رو یادم نیست) بعدشم می اومدیم خونه
اجو روزای خوبی بودشش خیلی خوب
یادش بخیر

چی؟تو راه زن بودی؟
پول بر میداشتین میرفتین بیرون؟
یکی زنگ بزنه!ثرهنگ مهری؟کبی رو دسبند بزن!بفرست پاسگاه!!هرچند در حیطه وظایف راه ن مایی رانند گی نیست؛اما شما اینو ببر

خدارحمت کنه عزیزو آجون تونو...روح همه ی در گذشتگان شاد و قرین رحمت الهی..

اول تشکر بکنم؛مرسی ممنون ؛بابت به تصویر کشیدن آن ایام ها و خونه ی عزیز تون و باقی قضایایی که سیال گون ببوده بوده...
بعد چند تا سوال؛
بعد تناول نوشابه کلوچه...سمت باغ مش فرهاد مرحوم چه می کردی!؟باغ مش محمود دعا گر ؟وبعد اینکه خونه می اومدی ؟چه خبرا بود؟کتکی؟ متکی؟ بی تارف و بی سانسور همشو تعریف کن
.
من هیچ وقت مغازه و لب جاده و....نرفتم.هیچ وقت.ایضا سمت باغ کسی.فقط وفقط باغ پدربزرگ ...یادمه پدر بزرگ.(اطراف باغ)..همیشه یا تفنگ سر پر دستشون بود!(صلاح کرم) یا داس (سلاح سرد)...هی دست به پشت گره کرده و جلیقه و شلوار...(چپق م داشتند) قدم میزدن...

البته من زیاد این روستا نبودم؛بیشتر سمت آقاجان اینا بودم....اونجا فاصله ی بین خونه ها زیاد تر هست و لل پر نمی زنه...هی میتونی تو باغ و..گم بشی...هی صدات کنن..کجایی!جواب ندی
پول به داداش ها میدادن...واسه منم جدا گانه ؛میگفتن واسه خواهرتون وسیله بگیرین...اینا پول خودشون و پول منو می خوردن..تو دفتر هم اسم پدر بزرگ مینوشتن...بعد پدر بزرگ می رفت حساب میکردو برام چیز میژ می خرید و دوباه تو نایلن پولم میزاشت...
که باز چوپان اینا پول لازم می شدن..
منم پول رو با نمایش و جو قهوه خونه عوض میکردم...اینقدر هم خوب تعریف میکردن و میکنن..بسی راضی بودم و.... انگار منم یه گوشه هستم و کسی منو نمی بینه؛وقتی مشت محکم رو میزو...
خب بگزیم
چقد من خونه ی عزیز تو.دوست دارم
بله که روزای خوبی بود فکرکن به شبی که ساعت دو بعد از نصفه شبه و.جهت بدرقه مهمانان و محکم در کوبیدن همساده بیدار شدی و بی خواب و.زابراه و...بیای وسط حال سقف تاریک حال برات حکم آپارات رو داشته باشه...از مسیر مخفی یادها...برسی به جاهای خنده دارش..بعد گریه دارش...بعد... صبح من کی بزرگ شدم

minla شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 18:38 http://minla.blogsky.com/

سلامی چو بوی خوش همین گل خوجملی که عکسشو زیر نور آفتاب بگرفتین

منو بجا میارید اصن؟
همون که یه مدت میومد اینجا عکسای شما رو میدید که با روحش قلقلکی بازی میکردن
بله نبودش ولی الان باز اومده


اون زنبور چه کیفوره
حال ما هم این شکلی بشه با بهار عالی میشه

وعلیکم سلامی چوبوی خوشه گلی بنام minla ی عجیج مجیدی
بله.که بجامیارم
شما همونی هستین که چسبیده به مانی
ولی اصن روح شمارو کارنداریم؛فقط وفقط بال مبارک
خوش برگشتی الهی زنده سلامت بمانی بلامیسر
کیفوررر..اصن مست کرده پفیوز هی گفتم کم خور کم خور..دوسه پیمانه خور...د لامذهب مارو که برد خانه!؟ (آیکن فاصله بین زنبور و خونه ای که در تصویر لحاظ شده)
ان شاء الله...ان شاء الله...minla جونی جانم
جانا به خرابات آ تا لذته شل گازی دریابی... چیه؟! کجابودی!؟نکنه داوود گروگانگیری کرده بود

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 13:45 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجوووووو این اشخاصی رو که شما می گوئید هویتشن واقعی هستششش آجووووووووووو من فکر کردم همینطوری می گید آجوووووووووووووووو بوخشیدددددد پوزش پوزش پوزش یک دنیاااااااااااااا الهی خدا حفظشان بکند و بهشون سلامتی بدهد
آهاا همون خان عمو جانی که ( رفتند با کرد ازدواج کردند؟)
نو نو نو هیشکی هیشکی رو نمیبینه و پسم نمی افته

بله. کاملا هویت شون واقعی هست.
همین طوری هیجوری..الکی.....
ااصلا میدونی چیه؟ هیشکی حرفای منو باور نمی کنه...تو خودتو ناراحت نکن.منم ناراحت نمی شم:-*بهلول هم ناراحت نمی شد:-P
شما ببخشید من حرف های جدی رو شوخی طور می زنم
جریان ازاین قراره که ؛مش حسین توی روستا قهوه خانه و سوپرمارکت و...داشتند؛یک مغازه ای تماما چوبی و ایضا بخاری هیزمی و تابستون ها پنکه و باد بزن حصیری...درب پنجره فسفری و دیوارهاش آبی خیلی کم رنگ...میزو صندلی چوبی و..قندون های رومیزش...ایضا رومیزی های سفره ای (سفید و تک گلهای آبی)...که پیرمرد های محل میرفتن بعد حموم میشستن چای و...هرچی دلشون بخواست تناول می کردن...
از قل قل سماورنفتی بگذریم؟از بخارتنفس استکان باچای های عنابی چطور؟……از دست های پینه بسته و زخمت کارگر های روز مزد؟ از تجربه های جور واجورشون..
بگزریم...
برسیم به ؛
خودخاله دختر مرد (مش حسین رو عرض میکنم) شبیه فرامرز صدیقی هست...البته الان کلی پیر شده....القصه؛دوبرادرهام وقتی میرفتن محل چون مش حسین فوتبال دستی داشت دوست داشتن مغازشو...هم بازی میکردن ؛هم چیز میز می خوردن؛هم جزء ب جزء میومدن از جو قهوه خونه (همون کافی شاپ مردونه ؛) برام.تعریف میکردن...ایضا بعضی سکانس های برتر بعضی از پیرمرد های روستا رو دوتایی اجرا میکردن؛مثل مش رمضون و خاطرخاهیش...مثله محکم کوبیدن مشت مش ابول روی میز……مش حسین عا قندان.....چره قند ناره
وخیلی چیژ میژ ثانسوری که بدر تو نمی خوله
اصلا همین صدا کردن مش حسین ؛خودش یک سکانس برتر از یک ایامی ست که گذشت و بر نمی گرده...
پف.
ان شاء الله خاله دختر ایران پدرجان م سلامت باشند بهمراه همسرمحترم شون ؛مش حسین ارجمند و خیلی صبور...(البته بعدتر مش حسین نفت هم می فروخت...)
+آفنینننننن:-*:-*:-*:-*همان خان عموی عزیز و ارجمندم (چه خوب که یادت موند:-*)
حالا خیلی یواشی واگرد تا مش حسین کابل باوره ؛تا تو بیبی نیگی نونونو هیشکی هیشکی پس دنکفه :)))

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 13:41 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

وسوسه چی اجووووو

زیرگلو تو قلقلکی کنههه
بلخشید بلخ شید خاله کبی

ای جوونم زنبوره خیلی بامزه بود
راستی؟!! اینا واقعا عکسهای همین روزاست؟؟؟ اونجا حسابی بهار شده

جونت بی بلا عزیز دلم
بله.واقعا دیروز گرفتم دقیقا حال و هوای بهاری فروردین ی ست...
وز وز شم بامزه اس

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 01:18 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آجو جونمم، یعنی دختر خاله ایران جون عصبی شدن نچ نچ نچ ولی چه ابروهایی دارندااا بنده خدا شوهرشووون شبا پس می افتن که ولی چهره بامزه ایی رو دارند نگاه کنیددد

اتفاقا دخترخاله ازبس که سرخ وسفیده چونانه هیشکی اخم ها شو تا بحال ندیده...با.وجود بیماری ها و دیابت..
بخاطر چهره بامزه اش خان عمو پسندیده بودتش ؛منتهی گفتن برو دختر عمه مامار رو بگیر...که خان عمو قطی میکنه نه اون نه این!هیچ کدوم.
مش حسین چوپان رو میبینه پس می افته..

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 01:04 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

آهااااااا باز وشد
روزشون مبارکشون باشد

__
سرتو میگیری بالا؛آدم وسوسه میشه

کبری شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 00:27 http://daryamkdj222.persianblog.ir/

مشتا حسین جان پست آجوی من رو ندیدید؟

دختر خاله ایران بفرمودن؛کبراکه بوگو مش حسین خوته..اونه دونوخان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد