<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

متبسم مؤدب...

......

                    

....... 

 چندشبه قبل؛هراسون از خواب پریدم؛ضربان قلبم تخت گاز گون بود! هوشیارتر که شدم پی اصوات جیغ وفغانی که منو بیدار کرد رو گرفتم؛نیایش بانوی شیش ساله ؛نوه همساده بقلی مان بود؛همان همساده ی محترمی که دختر چهارمی اش هم سن وسال وهم اسمم هست!همان همسادگان محترمی که درب حیاط شان به محکم ترین شکل ممکن ببسته می نمایند؛(فرقی نمی کنه چه ساعت از شبانه روز ؟باشه.)همانانی که موقع خروج دسته کلید شان  را فراموش می نمایند وآنانی که در منزل ببودن حضور ندارن و اینان لگد پرانی می نمایند (!؟!!؟)همان خانم همساده ای که همه ی فرزندانش را پس از فوت همسر مرحومش به تنهایی بزرگ نمود و هم اکنون جهت سرکشی به مامان شان دسته جمعی حضور بهم می رسانند وموقع رفتن هاشان همهمه ای از نوع سرخ پوستی براه فتاده می نمایندو...خدای من!؟در دنیای اینان ساعت چند است؟کورمال کورمال خود را پای ساعت میرسانیم؛1:30دقیقه بامداد.چه وقت بیدار ماندن بچه اس؟زچه پشت در  التماس میکند "مامان تو رو خدا منو ببر" و مامانش زیر پنجره مان "برو تو من برم فردا میام دنبالت؛مامان ؟ببرتش بالا" صدای نیایش بانو خفیف وخفیف تر میشود؛پنجره نیمه باز سمت کوچه ای-نسیم هزارعطربوی اردی بهشتی -صدای مامانه نیایش بانو همراه خواهردومی اش؛"آخیش!یه امشب و بریم نفس بکشیم" خنده خفیف و ببسته نمودن درب های اتول شان و استارت وخروج زیبای شان از کوچه بن بست؛ازاین جهت زیبا؛که مامانه نیایش بانوموقع خروج از کوچه دنده عقب می رود ولیکن  به نحو احسن اصوات موتورماشین بیمکث تا انتهای کوچه پخش می نماید؛ اصن دس فرمانش حرف ندارد؛بسان گلوله وارد کوچه می شود و نیم متری درب منزل مامانش ترمزB-)

نسیم هرهزاره ی اردی بهشتی که آمد؛چشم مان خاب رفت وندانیم کی وچطور خود را -ردا پوشی به رنگ آبی کم رنگ و به طرح کاشی گل یخ ؛ همراه جلباب سپید؛که جوراب زمستانی طلایی رنگ پام بود(جوراب بدون کفش و کتونی )میانه های مسیر منزل آقاجان مشاهده نمودم؛ چندمترکه رفتم؛به خود آمدیم واحساس نمودیم دست راستمان چفت دستی از نوعه نه تپلی نه استخوانی طفلی ست؛ندانم زچه پلک هایم را برروی هم گذاردم و با ملاتفت هرچه تمام تر ؛جهت وارسی مشغول لمس  بند بند انگشتهاش  و حالت ناخن..(رد آشنایی نبود )ازاین که دست طفلی ست شکی نیست؛فقط این کیه؟؟؟(به رسم مرس؛منو دادای من؛دستش را فشردم!پاسخ گفت) که کثری از ثانیه برگشتم سمتش؛ شلوارک پوشه بدون بلوز ؛ موخرمایی ای که نیم رخش خوشمزه بود؛ پرسیدم؛تو کی هستی!؟

چهره چرخاند سمتم؛ چشم در چشمانه سمنویی رنگه شیرینش -  قربان لب لوچه ی بامزه ات -متبسم  مؤدب م -که نشان مشکین بازوات  دلبری می نماید...(تو دلم گفتم) ؛تو کی هستی؟که اللهی  من تی او نیشانه ره بمیرم!

تو کی هستی؟……

√ ؛جورابم هم رنگ پاهای غازغازی بودا:-P


بعدا نوشت؛

وقتی چهره چرخاند ستم و چشم تو چشم شدیم (سکوت کردیم)وآنچه که تو دل م می گفتم رو ؛انگار می شنید؛ ولی.ولی.ولی.واکنشش مثل آدم بزرگا بود(؟!؟)مثل وقتهایی که ننه خدابیامزه قربون صدقه ی خان دایی میرفت و ازقیافه ی خان دایی می شد فهمید خیلی خوشش میاد؛اما خودشو میزد به کوچه علی چپ اینا و...که این طفل معصومم انگارنمی خواست من بفهمم که؛گفتگوی درون منو میشنوه ؛....

هنوز دستمون تو دست هم بود؛دوباره مثل دفعه اول با لحن کودکانه ام پرسیدم؛تو کی هستی؟ با لحن خجالت ناکه مؤدبانه ای گفت ؛نوه شما!(لبخند زد) باشنید پاسخش؛دوس داشتم خونه بودم؛از روی دسه مبلها راه برم برسم به مبل فرفروژه ای و از اونجا صندلی ها و..برسم وسط میز شیشه ای؛یک -دو -سه:بپرم وسط حال؛چرا؟خب معلوم است؛از شدت شعففف؛وگرنه مخم عیب نداره که()گفتم؛باباو مامان کجان؟بابا همراه مامان رفتن جایی؛گفتن من پیش شما بمونم ؛بعد بابا میاد دنبالم!(باز من تو دلم چندین کیلو قند آب شد و همه ی قربون صدقه ها رو لحاظ کنین..به انضمامه اونایی که اجی برای دایی جان ها و مرد شریف و...به زبان گیلکی میگفت رو هم.البته به گیلکی رسیدم بچه سرخ وسفید میشد و؛یعنی خیلی داشت خجالت میکشید)گفتم؛بابا میدونن داریم میریم خونه ی آقاجان اینا؟بله.میان همون جا دنبالم!تو.دلم گفتم؛پس باباش خونه ی آقاجانو بلده؛من چرا باباشو بیاد ندارم!؟که وقتی گفتم؛من چرا باباشوبیاد ندارم؛برگشت سمتم و لبخند زد؛گفتم ؛چیزی دیگه نمونده برسیم فقط باید اون رودخونه کوچولو رو رد کنیم ؛که همین جور دستمون تو دست همه؛که وقتی گفتم؛یک دو سه ؛باهم بپرم ؛باشه ؟به سر جنباندی اکتفا کرد؛احساس کردم مردده؛که وقتی  رسیدیم پاچه شلوارمو فرستادم جوراب زرد طلایی رنگم ؛لبه ی ردا رو جمع کردم  بچه رو چسبوندم به پهلوی سمت راستم ودستشو فرستادم سمت پهلوی چپم

خاستم بگم؛ یک دو سه؛ که ریتم ضربان قلب کوچولوشو زیر گلوم احساس کردم(تو دلم گفتم ؛اینم رد آشنایی )

چشامو بستم که بهتر و لذیذ تر ؛ به لذیذترین صدای؛ صداها گوش کنم.یادم نیست ؛که چقدر طول کشید ؛فقط شنیدم؛نمیپریم؟به خودم اومدم؛چرا عزیز دلم؛یک دو سه هورااا؛آن طرف رود خونه فرود اومدیم؛گفتم؛بابا میدونه پسر شجاعی داره؟(لبخندگون؛سرجنباند) که خیلی هم مؤدبه(....)که خیلی بلامیسرجانه(...)دلم خواست دستشو لذیذگون فشاربدم؛که دقیقا مثل دادا پاسخ گفت...دیگه نم نمک شروع کردم همراه آهنگ عمادکه تو ذهنم پلی شده بودروتو دلم  خوندن؛قشنگ ترین هدیه دنیا رو بهم داده خدا-سخته!یه لحظه هم برام بخوام ازش جدا...(گوش کنید ریتمش دستتون میاد)...

دیگه دیگه؛ حالا همزمان دارم فکر میکنم؛خونه ی آقاجان رسیدم ؛بهشون چی بگم(؟!؟؟)که ایشون کیه!؟نوه ام؟!؟باورشون میشه!؟!گفتم ولش کن ؛بزارولوم آهنگه رو زیادکردمو همراهش خوندم دلی دلی کنان طی کردن مسیر و؛نقطعه ضعفه منو میدونه و ذل میزنه تو چشام-قلبم از کار میفته انگار اون بالا تو ابرام....

تموم شدن آهنگ هماناو رسیدن مقصد همانا؛که خاله کوچیکه وقتی مارو دید بدو بدو کنان اومدسمتمون و بچه رو به آغوش کشید و گفت؛چه خوب که اومدین ؛من اینو میبرم جوجه هارو نشونش میدم تو برو بالا؛که من هاج واج فقط سرجنباندم و متعجب؛که چرا ازم.نپرسید این کیه!؟یعنی اینا میشناسنش؟پس من چرا درجریان نیستم!؟که از پله ها بالا رفتم ؛(جورابم چراخاکی و کثیف نشده بود؟؟؟)با اجی و پدرجان دیده بوسی کردمو حال احوال و...پدرجان  یه پشتی آورد و گفت یکم استراحت کن!!برات  خوراکی بیارم!خابالود و پلک های سنگین ؛ سرنهاده بر روی پشتی ؛مشغول تناول خوراکی:|

که ندانم ؛چقدر از زمان گذشت و؛ خاله جان کوچیکه  اومدن گفتن؛بابای بچه اومد!دنبالش...که پشت سر خاله اومدن تو؟که من وقتی دیدمشون ؛جیغ زدم؛شما؟ که گفتن ؛سلام مادرجان!...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد