<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

درمیان آلاله های وحشی...

 .....

.....

تمام کائنات با همه لایه ها  و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است.

شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد،بلکه صدایی ست در درونِ خودمان.

در خودت دنبال شیطان بگرد،نه در بیرون و نه در دیگران. و فراموش نکن هرکه نفسش را بشناسد ،پروردگارش را شناخته است.انسانی که نه به دیگران ،بلکه به خود بپردازد،سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است....


......

تصور بفرمایید ؛میان آن آلاله های وحشی (زرد) نشستین....حدود شش ساله تون هست و دارین با ترکه توسکا ؛خاک های نرمی رو ،که پر از کرم های  خاکی هست....زیر رو می کنید،……چرا!؟ لابد  کنج کاوید دیگه !!

بله میگفتیم؛همان طور مشغول تماشای لولیدن کرم های کالباسی رنگ هستید و خاک می پاچید روشون ....

وز وز زنبوران و ....

ز عطر بوی آلاله ها ...که مخلوط عطور شکوفه های گوجه سبزن...پلکهاتان سنگین و سنگین تر می شود...

چرا؟لابد سکر وسکران و سکاری نمودید دیگه!!

که شما را به نام کوچکتان آواز تان ....

لازم نیست برگردید؛چه کاریه!؟صدای آشناست 

می گویید ؛بله !؟

می شنوید؛برو کتابای آقای سیاه پوش رو بیار!بهت گفته بودم کجاست...

درحین خاک پاچیدن میگویید؛همان کتابهایی که سبز و آبی نفتین ...کتابای آقای پیراهن سیا هن ؟

قاعدتا باید پاسخ بشنوید؛چرا نمی شنوید!؟لابد باید برگردین دیگه!!

بله...صدایی نمی شنوید و چهره می چرخانید و...

واوووو....خدای من!!یک آقای نا آشنایی درکنار آن صدای آشنا ایستاده !!

کسری از ثانیه ؛از کفش های ترو تمیزشان برسین به آن دو خودکار آبی قرمز در جیب سمت راستی پیراهنش...

ویک روان نویس ندانم چه رنگی در جیب سمت چپ....محاسن و عینک فرم سیاهی که.. چشم هاشان را پنهان نموده...

به گمانم ز خجالت قفل میکنید!! 

چرا !؟برای اینکه زیرا ...نام فامیل شان را از سیاه پوش به پیراهن سیاه تغییر داده اید....هرچند قبلا گفته بودید سیاه پوش آدم را می ترساند...اما پیراهن سیاه یادآور ...آدمی مغموم و متفکر است!!پس ما صدایشان میکنیم ؛پیراهن سیاه!!(هرچند تابحال ندیده بودینش)

بله..آقای سیاه پوش دبیر دینی دایی جان کوچیه مان هستند...

که ایشان گفتند؛سَلامُن علیکم

(با لحن شیخ گون و خیلی باحال بخونین)

با همان لحن توام لبخند خودشان تکرارمیکنید؛سلامن علیکم !

 (تو ذهن تون  شمایل و هیبت دکتر چ م ران داشته باشید)

که می شنوید؛وعلیکم سلام !(باز با همون لحن شیخ گون...)

و عین طوطی تکرار میکنید؛وعلیکم سلام! (باز با لحن خودشان...)

یک سکوت 60ثانیه ای تصور بفرمایید .. ...

(آخه کیو دیدین ادای  دبیر دینی رو بگیره... ما هنگ کرده بودیم و هول شده بودیم....!!)

که چهره چرخاندنشان سمت بغل دستی شان....هماناهو...بغض خنده ها شان منهدم شد....




نظرات 7 + ارسال نظر
مترسنج چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت 22:11 http://dar300metri.blogsky.com/

فوق العاده بود...
با تشکر از ححسن سلیقه شما...
کاش مخاطبان خوبی بودیم در برابر استاد مسلم مولانا...

کاش...
مرسی،ازلطفتون....؛آقای مترسنج

پگاه پرواز یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 08:28 http://twilight1371.mihanblog.com

دوست عزیز ممنون از لطفت با افتخار لینک شدی

ممنون و سپاسگزارم...دوست عزیز و ارجمندم

پگاه پرواز یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 07:41 http://twilight1371.mihanblog.com

سلام و درود خدمت شما دوست عزیز... وب زیبا و خوبی داری... پستهاتون عالیههههه... خوشحال میشم ب وب منم بیای و اگ موافق بودی باهم تبادل لینک کنیم ممنون موفق باشی

سلام و درود بر شما ....ممنون و مچکرم ز لطف و مرحمت تان...
چشم

مامان سه‌شنبه 9 آبان 1396 ساعت 16:43 http://maman.blogfa.com

سلام مامان باران مهربان و عزیز
امروز عجیب دلم براتون تنگ شده بود، حقیقتا وسط آشپزی یادتون را کردم، گفتم بیام سلامی بدهم و بگم خواهر اگر شما برای خانواده نهار درست میکنید مال من کلا نیم‌چاشت محسوب میشه.
چقدر قشنگ اون روز را به تصویر کشیدین، ایشالله همیشه گل لبخند روی لبهاتون باشد.
گل پسر و خانم دکتر عزیزم را از طرف خاله ببوسید.

سلام به روی بهتراز ماهه تان:-*
فدای دل بامعرفت شما...مامان مهشید جانم
وعلیکم سلام عزیز محجوبم ....
خیلی خوش آمدید و قدم رنجه نمودید....بفرماییدلختی بیاسایید تا برایتان چای و نقل بیدمشکی بیاوریم...
سلامت باشید و تندرست....
(عههه...من چقدررررر اون بیستکوییت های نیم چاشت را دوست دارم)
چشمممم.خاله قربان سینای گلش بشود ...که همراه مامان جان مهشیدش تمیز کاری نمود....

فرانک سه‌شنبه 9 آبان 1396 ساعت 14:16 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

خودمو تصور کردم
حالا دلم نمیخواد از لای اون آلاله ها بلند شم باران جون

جونت بی بلا عزیز دلم
وقتی دلت نمیخواد ...بلند نشو
میون اون آلاله ها جای دنجی هست....کسی کاری به کارت نداره....محوطه امن وامانه....
اون زنبورها هم فقط وز وز میکنند....هیچ وقت نیش نمی زنن....
چی دوس داری از اجی بگیرم بیارم باهم بخوریم...فرانکی جوووون.

فرزانه جوووووونی سه‌شنبه 9 آبان 1396 ساعت 12:19 http://asheghihambato.blogfa.com/

سلام مرد خاخور جان. خوبی عزیزم؟
خیلی زیبا بود پستت ولی من برای تصور این صحنه لزومی نداره فکر کنم 6سالمه. ماشاءالله کودک درونم چنان فعال است چنان فعال است که همه از دستم فراری می باشند.
من هنوزم خاک بازی و آب بازی و این چیزا رو دوسدارم. همین دیشب داشتم خاک بازی میکردم. میبینی من چقدر اکتیوم؟؟؟؟

سلام به روی بهتراز ماهت....عروس جووووونی ام
جوووووونت بی بلا ....گل زیبای من
ماشاء الله ...ماشاء الله فرزانه جووووووونیِ اکتیور تبارِ عزیزم
ازطرف من...خیلی با ملاتفت ...لپ تپلوی کودک درون تونو بکشین....

طیبه سه‌شنبه 9 آبان 1396 ساعت 09:46

چه آلاله های زیبایی
چه طنز پردازی زیبایی
داستان را خیلی خوب به طنز ورایت فرمودید بانو منهم خندیدم و باهمان لحن هایی که فرمودید خندیدم..سپاس بانو

آخ ...از اون آلاله ها

یه راه کار بفرمایید ما او لحن شیخ گونِ ...خیلی باحال رو فراموش کنیم طیبه بانو!
آخه همین چند وقت پیش دو ضربه به در (خونه ی آقا جان ...اطاقی که همه ی خانم ها جمع بودن) اطاق زدیم و همراه فشردن دستگیره....گفتیم؛سلامن علیکم....
باور کنین همه دنبال شال و روسری شون میگشتن....
اوه..چه منظره ای.....
فقط مامان جان مون
:
قربانت شوم طیبه بانووو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد