<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

کجایی پس؟……

 ~~~~~

~~~~~~

 ~~~~~~

یک روز جلو کلیسا نشسته بودم و داشتم به باغچه ها نگاه می کردم.آن روز باغچه های حیاط،و کلیسا پر از پروانه های آبی و زرد بود.آن روز اگر کسی به من می گفت که روی کتفم دو بال در آورده ام تعجب نمی کردم.چون آمادگی اش را داشتم ،که به موجود دیگری تبدیل شوم.

ساعت چهار بعد از ظهر آیدین آمد .شکسته تر از,گذشته بود.درست مثل آدمی که وارد گورستان می شود،غمگین و پژمرده.

خواستم از شادی جیغ بزنم اما بی توجه به او به ساختمان خودمان رفتم،زود خودم را به طبقه بالارساندم و از گوشه  پشت دری ...نگاهش کردم.

          

~~~~~

انگاری در بی وزنی غریبانه ای ول شده بود.باور نمی کردکه به او بی اعتنایی کرده باشم .چند لحظه جلو کلیسا،روی شن ها قدم زد،و آن وقت دیدم که دارد به تندی از کلیسا خارج می شود .

قلبم می زد و دست و پام می لرزید.نمی دانستم  چه کنم.پنجره را باز,کردم و گفتم؛آیدین.

نتوانست جهت صدا را تشخیص بدهد و باز احساس کردم که در بی وزنی افتاده ...توی دلم گفتم؛الهی بمیرم.

برگشت و سرگردان به اطراف نگاه کرد .

پنجره را کاملا باز,کردم و تمام وجود گفتم؛سلام.

<><><><><><><><><><><><><><><><><>

<><>><><><><><><><><>

من تند راه مى رفتم و دست هام دو طرف تنه ام تاب می خورد. و جهش هام مثل اسب های مسابقه بود...

وقتی آرام راه می رفتم موهام از پشت سر بلند می شد و همین بود که او خیال می کرد جهش می کنم...

درختها می خواستن جوانه بزنن،من تند راه می رفتم.

گفته بود؛<<خیال می کنم حالا پاهات می پیچد به هم  و می خوری زمین.

من گفته بودم؛<<آلبالو.>>

#برش هایی از موومان سوم،سمفونی مردگان؛عباس معروفی.

خیلی خوبه که؛نویسنده ها  و شاعرها...وبلاگ دارن.خیلی خیلی خوبه.اصن شاهکاره.بخدا که.

میگم؛شما صندل چوبی  یادتونه آیا؟کفی صندل تماما چوبِ نراد بود و رویه چرمی داشت!؟یاد تون نیست!؟ وقتی جفت شده از پهلو بهشون نگاه می کردی..زیباییش دوصد چندان می شد....که مامان جان وقتی توی ویترین  کفش و صندل های طبی  دیدنش..بی درنگ خریدن.البته همراه خاله جان بزرگه مان بودن. وقتی رسیدن خونه ی آقاجان ..دوتا پله مونده به آخر...صندل رو پارک میکنن...القصه... ز گرد راه ..پسر عمه دومی مامان جان ؛که فروشگاه  دارن و اجناس شونم از اون پلاسکوی مرحوم می آوردن....رسیدن؛ یک دو سه چهار؛بله پله ی چهارم ایست کردن و خم شدن صندل و گرفتن دستشون...هی وارسی کردن..پاشنه دو لنگه صندل رو بهم  کوبیدن..تق تق..چوبیه!؟مامان گفتن .آره.خیلی شیکه!کجا گرفتین؟گفتن؛خیابون حافظ...

هوم!خیلی شیکه.خیلی.واسه کیه!؟انگشت اشاره می گیرن سمت ماجان .فلضا آن روز گذشت و ...چند وقت خواهر ها و زن داداش ها و خانومش..اومدن خونه ی آقاجان...

چش تون روزهای خوش و خرم ببینه  ...

جمیع خانم ها؛صندل چوبی پوشیده بودن...ولی نه آن مدل ونه آن خیابانی  که مامان جان گرفته بودن...از اون مدل تخت ها....خیلی هم طفلی ها شاکی بودن..گویا چندین و چند مرتبه پا شون پیچ خورده بود و ... کله ملق شده بودن(خیلی عذر می خوام..ولی آیکن اسماعیل های فراوان)


√گاهی ایستاده کتاب خواندن ؛آی فاز داره ...که نگووووو

بگ گرند موسیقی این پست ؛درجستجوی آرامش-جناب معتمدی