<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

واما؛نابغه و کاسه لوبیاو...

 

 آرتور شوپنهاور می گوید؛

انسانِ با استعداد ،تیر خود را به هدفی می زند که هیچکس نمی تواند بزند

اما نابغه،

تیرخود را به هدفی می زند که هیچکس نمی تواند ببیند....



*منم نابغه ام جناب آرتور؛ولى وقتی موشک کاغذی؛ توی ظرف لوبیایى  که،روغن زیتون و سماق و فلفل و نارنج چلونده ؛مخلفاتش بود...

بهم گفتن؛ خل و چل کله پوک...:))

 

نظرات 13 + ارسال نظر
بهامین سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 23:43 http://notbookman.blogsky.com

مهم اینه به هدف رسیدی باران جان


جان تان سلامت عزیزم

میم! سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 23:10 http://nasimkoohsarph7.blogsky.com

سلام و درود حضرت باران
توی ماه مبارک برای ما هم دعا کنین...ببخشید که این قدر دیر شد سر زدنم به وبلاگ ...کلا درگیر امتحان قلب بودیم توی این چند وقت متاسفانه

موشک هاتون همیشه به هدف بشینه ایشالا

به به
سلام و درود بر شما جناب دکتر میم عزیز و گرامی
خیلی خیلی خوش آمدید ؛صفا آوردین بوی ریحان آوردین...
اختیار دارید دکتر جان ؛چه بهتر از این ؟شما سلامت هستین و درگیر قلب ...این عضو دوست داشتنی تپنده
که ما بهش میگیم؛دیل ،شیمی دیل خوش

نفس عمیقممنون

سجاد سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 19:17

شما به هدفی زدید که کسی فکر نمیکرد :دی

وکسی جرات شو هم نداره؛دی

مهدی سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 18:32 http://bivatan.blogsky.com


چه جالب

ممنون از حضورشما

خانم پزشک سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 18:27

بانمکم هستی که باران جاااااانم

با اجازه شما ؛بعله
جاااااااااااااااااااااانت سلامت ؛بلامیسرررررر

ارغوان سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 17:51

یعنی اینکار رو در بزرگسالی کردی؟

سلام ننه جان نماز و روزهاتون قبول حق تعالی
خوبی خانم خوش اخلاق خدا شاهده خیلی به یادتم اما کم کاری می کنم می دونم

بلی،با بچه ها موشک کاغذی می پرانیم .بدوبدو میکنیم.روی دسه مبل ها راه می رویم.وسط میز شیشه ای ؛پرش وسط حال.همه وهمه دربزرگسالی ودراین کهولت سن ؛ننه شیمی قوربان ؛البته آن طفلک ها بسی عاقل هستند ،ما در این ایام ننه بودن ازاین قبیل کارا و شایدم بیشترازاین ها...

سلام ،سلام به روی بهتراز ماهتونجان تان سلامت ارغوان دخترِ نازنینمقربان شما،طاعات شما هم قبول حق تعالی
الحمدالله ،از خوبی شما.خوبم.شکر؛ ممنون از احوال پرسی تون
قسم نخور فدای وجود نازنین تون بشم.قسم نخور که من خودم ،احساسش میکنم و دوستش دارم
دوستتون دارم؛خیلى.دلمم براتون تنگ شده بود.اون روز پام بریده شد،براثر بی احتیاطی خودم.یاد شما افتادم،دستتون بریده شده بود.عزیزدل ننه

کیهان سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 16:54 http://mkihan.blogfa.com

من هم می شناسمتان سالهاست. از همان سالها ... سالهایی که جویی روان از باغچه خانه گذر می کرد با درختان چناری به بلندای ابدیت در کنارش....و خانه ای که چیز زیادی از آن در نظرم نمانده بجز اینکه تعداد زیادی انسان آنجا زندگی می کردند و در کنار هم خوش بودند .پدری که تمام املاک خانوادگی اش را قطعه قطعه می فروخت و خرج زندگی شان می کرد و نصف حقوی که از دانشگاه می گرفت خرج عده ای دیگر و ما هم با نصف دیگرش زندگی می کردیم و مادری که خود را وقف بیماران کرده بود با وجودی که زبانشان را هم بلد نبود .
اما وقتی که همه چیز را وانهادیم و رفتیم بجر پیر مرد باغبان هیچ غمی در چهره دیگران نبود!!! که بنظر خوشحال هم بودند!
و پیر مرد گفت بگذار امیر حسین خان برود آنوقت روز گار خود را خواهید دید!!!!
و البته من نمی دانم بعد چی شد!
اما ........
من باز هم دلم برای آنها تنگ شد و دل تو هم تنگ شد..
===============
دلم می خواست من هم کنار تان بودم با همه شیطنتها ...هر چند بوده ام و خواهم بود.شیرین خواهر عزیز و برادر چوپان و جان و مادر!
راستی زانوان مادر چگونه اند؟هنوز درد دارند!
و پدر.....
بله همیشه عزیز بوده ای و خواهی بود.. و می دانم که هستی از حالا تا ابد
شادی هایتان همیشگی.آمین
و من هم هستم به امید با غهای گل
رویای سحر گه را سر خوش
به آوازی بلند
های های نفست جان افزا
نفم به نفست
من زنده ام.!

چه تصویرها که زنده نکردین،...چه روزها و چه ایام ها و چه سالها،...
ومن هزار سالِ تمام است؛ که می شناسم تان...
شما کجا بودید؟
وما دلتنگ و تاسیان تر شدیم
ما همه با هم بودیم
یعنی مادر اینگونه می خواست
ما همه با هم بودیم
جائی بلندو دور نارون محجوب
وسط حیاط ،روبه بادهای جنوبی...
ما... ،
ما همه باهم بودیم
و مادر اینگونه می خواست
ما با هم در کنار نارون محجوب ....گرد آتش بودیم
مثال افرا ها و سایه هاشان..
مثال صنوبران و سایه هاشان..
ما همه با هم بودیم :
در روشنای روز ،
در شبهای شریف پاییز
دربارش سکوت لذیذ برف....
در روشنای مهتاب شبان دی
اما خورشید رفت و ما...
همه ى ما شمارا گم کردیم
اما خورشید آمد و ما...
همه ی ما شمارا گم کردیم
ما باهم بودیم..
ما یعنی ؛ من ،چوپان ،مردشریف
ما شمارا گم کردیم
پیرمرد باغبان میدانست و...اما هیچ نگفت.
نگفت ؛می دانست و نگفت ....
که امیر حسین خان همه چیز را وانهاده و ،...
رفتین...
شما نبودین؛که رفته بودین ،...
ما شمارا گم کردیم ...
ما ازنبودتان مغموم بودیم
آن گل دان شمعدانی برایوان و...
چناران بلند بالا شاهد،...
آن جوی روان در کنار باغچه هم ،...شاهد
آن گلدان میخک...بر ایوان آذر و
برگان خزان زده ی دور اطراف ریخته ی چناران شاهد،،،
شما نبودین و ما در غیبت پرسوال تان؟؟
اندوه هزار سالِ را ...زیک زدیم
زیک میدانید ؟که چیست؟
زیک زدیم ....
زیک...
ما همه با هم بودیم ،ما دلمان برای آنها ،برای همه ی ان سالها تنگ شدو ....
باز زیک زدیم...
اما بعد نمی دانم ؟چه شد ؟
که یهویی ،...
یکی از آن صبح های مه گرفته ی شبنم ریزِ صادق
از میان مه های گرداگرد تنیده ی داران باغ
یکی شبیه هوهوی بادی
آواز مان داد و گفت:
سفر ،همیشه حکایت باز آمدن دارد،...ازچه مغمومی؟

دلم میخواست لپش را بکشم
اما رفته بود

سفر همیشه حکایت بازآمدن مسافر.....



شما نبودین؛
مادر آمدو گفت ؛مهمان آمده است و بیایید
بازپرس خان همراه بانو آمده بود
البته سروش را هم آورده بودن
بانو هرسه تای مان را به آغوش کشید
شادو مسرور...
خشمان نیامد
چوپان الفبای زبان بدن را خوب می داند
سروش را برد که بگرداند
به نیم ساعت نکشیده تنها برگشت
پرسیدن سروش کو؟گفت می اید
سروش نیامد
سروش نیامد
سروش نیامد
باز پرس خان و بانو نگران شدن
آن وقت باران تندی گرفت
رعدو برق
رپ رپ ،به شیشه می کوفت...
آذرماه بودو ...
سیب زرد لبنانی عطرش بلندتر بود
سرخ سیب ها؛
بازپرس خان ازباغشان چیده بود
سوغات بود
سروش هنوز نیامده بود
بانو نگران تر و بازپرس و پدر و مامان جان نیز هم،..
ما همه با هم بودیم
گفتیم؛بگذار مهمان ها بروند...
وبعد...
بارش بود و بارش
تندو رگباری ...
سروش ؟کجابود؟
شما نبودید
سروش سپس های سپس ها تر آمد
پسرک موش آبکشیده آمد
به قود چوپان؛
انگاراین بشر پیه گوسفند مالی ست
ومن اوق م میگرفت
سروش ؛مثال درختی در زیر باران چکه میکرد
برج زهرمار
باروت ؛ اما نم کشیده....

شیرین برار...
ماهم دوست میداشتیم ومی داریم
کنار همه ی شیطنتهای هر سه تای مان می بودین
اصلا شما ببایستی
سرگروه شیطنتهای ما می بودی
راستی؟مامان جان که بحمدالله سلامت هستن
والحمدالله رب العالمین پدر نیز هم....
آن مادری که زانو درد دارد من هستم،...
وخوبم
وهستم
وباشید ؛
تا همیشه؛..... به امید باغهای گل ....

صبیره سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 15:42

وای بانو جان از این هدف گیری..
منم تجربه داشتم ...

جاااان دل بانو
جانت سلامت
حالا که اینجوره؛ بزن قدش
میدونی؟چوپان یه خودکار برداشت یه دایره ؛ روی آرنج دستم کشید؛گفت ؛آرنج سمت راست ویشگون،سمت چپ گاز.اینجوری یعنی عدالت و برابری ومیزانی .می بینی؟

حوا سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 14:45

ای جان
حوا بانو؟منم آدم بشو نیستم

کیهان سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 10:00 http://mkihan.blogfa.com

گرامی خواهر
شما بزرگ هستید .و البته کاش هنوز هم باشند کسانی که ما را نیشگون بگیرند .چقدر دلم می خواد که تنبیه بشم .... اصن وضعی ...دلم تنبیه خواست توسط کسانی که دوستشان درام
بنظرم اصلن هم نیاز به عذر خواهی نبوده .بایتی از شما تشکر هم می کردن
....
دلم تنگ شد برای خیلی چیز ها....
پیر شدیم و رفت پی کارش
افسوس که دوران جوانی طی شد
آن تازه بهار زندگانی دی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
افسوس که ندانستیم کی آمد کی شد

عزیز دل خواهر
کاش آن هنگامه ای که ؛مادر جان هرسه تای مان را تنبیه می کرد ...شما درکنار مان می بودین،دور آتش ،زیرتک درخت حیاط ؛آن نارون محجوب..
روی تخته سنگ ها می نشستیم و شما و چوپان سیب زمینی ها را ؛یکایک درون بُر پنهان می نمودید،...
کاش شما در کنار مان بودین و به نمایش نامه خوانی چوپان و مردشریف گوش می کردین،...قاه قاه می خندیدیم...
البته همین ها بر تنبیه ها می افزود...یعنی مامان جان از پشت پنجره یادداشت بردای میکردن،..
کاش شما در کنار مان می بودین و ...با گندواش پک کشدارِ بدون سرفه می کشیدین..پک کشدار ؟بله همراه تفکر...
کاش شما درکنار مان می بودین و.... ما تنبیه هامان را با شما قسمت می کردیم،...
ما هم کسانی را که دوستشان میداریم تنبه میکنیم؛....گزنه گزینه ی مناسبی است،...برای تتبیه ی عزیزترین ها،...
دل منم خیلی تنگ شد ...برای ان روزها،...
بلا نصبت شما؛بیخود کردیم بزرگ شدیم...
حیف
حیف آن تازه بهار زندگانی دی شد
هی ؟؟.؟
دی ؟
بگذار خوب نگاهت کنم...:
+امیر کیهان برار عزیز؛سپاس ها و درودها..:

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 09:01 http://www.fala.blogsky.com


عجب هدف گیری ای!
تیم ملیِ پرتاب دارت، نبووود؟!


باورکنین؛ هدف تا کاسه لوبیا زمین تا آسمون فرق داشت.
تیم و پکیج؛ بد شانسیِ نابغه بود

می دونید.من از بدمینتون خوشم میادو بولینگ.گفتن سمت اتوبان رشت انزلی هست،..دوست دارم یک روز برم، هم برای تماشا هم ..ولی کوو وو وقت؟

طیبه سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 08:57 http://almasezendegi.mihanblog.com

آرتور چه چیزا که نگفته
راست گفته خب
عه ...تو هم نابغه ای
به مامان تی تی رفتی خب

صدرصد؛
به خودِ خودِ مامان تی تیِ نابغه ام رفتمممم

کیهان سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 08:31 http://mkihan.blogfa.com

درود
متوجه نبودن که موشک کاغذی هم می تونه جز مخلفاتش باشه

درود برشمااا

باور بفرمایید ما هرچه قدر عذرخواهی کردیم.مارو ببخشید .هدف کاسه لوبیاى شما نبود،.،اصلا و ابدا راه نداشت که نداشت.این شد ؛تنبی ویشگونی شدیم.که شما هم دارین به ما می خندین
واینکه؛شما دعا کنید ما بزرگ شیم،بلکم دعای شما بگیره و یک فرجی بشه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.