<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

کودکی با دوچشم خیس و درشت...

 

 یکی بود یکی نبود 

غیر از خدای مهربون ؛ هیچ کس نبود!


یه روز یه گاو _پاش میشکنه و 

دیگه نمی تونه بلند شه ؛کشاورز دامپزشک میارهُ

دامپزشکِ میگه؛"اگه تا 3 روز  گاو نتونه روی پاش وایسته گاو رو بکشید"



گوسفند اینو میشنوه وبدو بدو کنان 

میره پیش گاوُ میگه:بلند شو، بلند شو!

گاو هیچ حرکتی نمی کنه....


روز دوم؛باز گوسفنده همون مدله، میره پیش گاوُ میگه:

بلند شو ،رو پات بایست.

باز گاوِ هر کاری میکنه نمی تونه رو پاش  ب ایسته.



روز سوم؛گوسفندِ نفس نفس زنان  میرهُ میگه :

ببین گاو جان

سعی کن پاشی و

رو پات ب ایستی، 

وگرنه امروز تموم بشه و

نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید ؛کشته شی!


گاو با هزااار زور پا میشه...


صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و

میبینه گاوِ رو پاش وایستاده؛از خوشحالی برمیگرده میگه؛

گاو رو پاش وایساده! ،گاو رو پاش وایساده!

جشن می گیریم و 

گوسفند  قُربونی می کنیم :)

چیه خو؟خوشم اومده بود وخنده ام گرفته بود؛ازنتیجه داستان:))

بگذریم 

حرف از گوسفند شد،عرضم به  خدمت شما که؛

ما یه همکلاسی ای داشتیم ،که موهاش وزوزی  _فرفری بود و

آدم دلش میخواست  خیلی بی هوا،پنجه هاش رو  ،فرو ببره  لای موهاش:)

که یه روز _بدون اجازه دست بردیم لای موهای فرفریش؛...

از توصیفش بگذریم...که غیر قابل توصیفِ:)

فقط ،بلندو رسا بهش گفتیم؛ چه موهایِ باحالی:میدونی؟خونه ی خان عموم پوست گوسفندِ!

 و من هروقت میرم همین جور پنجه هامُ میبرم لای ....

یهو کلاس رفت رو هوا و جمیعا خندیدن 

اما خودش متبسم ،به نیمکت خیره بود:)

(خوب..ببخشید.من قصد توهین نداشتم و ندارم.فقط ما توی خانواده مو فرفری نداشتیم.یکی سهیلا بود،که دختر همساده بود...)

بعد انگار که،دستم رو ،توی شیشه ی نقل بید مشکی برده باشم و 

یه مشت نقل بردارم؛موهاشو مشت کردیم/:

همچنان لبخند می زد.مژهاش مثالِ درخت هایی بود که 

سرشاخه های انعطاف پذیر و

 تاب دارى ،دارن ...

یعنی وقت هایی که بارون میباره و 

صبح هایی که ؛مه رقیقِ صبحگاهیِ و

 شامگاهانی که مه میاد پایین و

به قول اجی ` ایاز`میزنه و

 دور تا دور درخت...مه تنیده میشه و

ازش شبنم و ژاله می چکید.....

که خدا میدونه ،نگاه به اون درخت ها و  

سرشاخه ها...چقدرحزِ وافره ...

هوم....

بله ....هووووم!

فکر کنید؟آدم  یه مشت،  نقل  تو مشت داشته باشه و 

به اون سرساخه های شبنم زده 

مات و مبهوت نگاه کنه ...

نمیدونم چرا؟خیلی یهویی؛خیلی جدی،تو چشایِ سبزِ زیتونیش_( اونم  زیتون کُنسروی) _زول زدیم  و

پرسیدیم؛"تو چرا؟قلبت ؟وسط سرت میزنه بچه!!!؟

آخه کجای این سوال؟خنده دار بود؟که  کلاس دوباره رفت رو هوا؟

هوم؟

رقیه؟تودیگه چرا میخندی؟ عزیز دلم:))

شما هم بخندین.اصن ما خودمون کشف کردیم که؛آدمآ  توی قلب آدمن و

بعد همراهِ قلب،میرن تو مخ  آدم و

همون وقت هاس که؛

قلبم آدم توحلق آدم؛گروپ گروپ می زنه:))

حالا فکر کن؟بعد نه ماه و نه روز و  نه ساعت و نه دقیقه؛ ....تا ابد و یک ،قلبت تو حلقت گروپ ...:)

بگذریم....

 دیگه چشام مه آلود شدن و

کیبورد میبورد رو نمی بینن...

فقط اینکه؛

تصویر اول ؛ارسالی زآشنایِ ،دوست عزیزمونه  ...که گویا خودش  گرفته و

تصویرِ پروفایلشه:)

***

***

ولایت ما از اینا نداره،یعنی دوست شون نداریم.چرا؟چون با درختا مهربون نیستن و پوست درختا رو میکنن و

دهن باغ و بولاغ رو سرویس میکنن و

همه چی رو نیست و نابود می کنن ؛یعنی از ریشه پدر باغ و درختارو در میارن/:


*عنوان از ؛سید علی صالحی