روح بزرگوار تو...

 

 به انتظار فصلِ تو

تمامِ فصل ها گذشت...

#ایرج_ جنتى_عطایی

****

***جمعه؛دادا این گلِ سیب زمینی ترشی رو چید .ما توی سالن آقاجان بودیم و اومد گفت؛بو بکش ..بوی عسل میکنه :)

****

چوپان از اطاق خواب،  پشتی به بغل آمد؛گفت اونجا خوابم نبرد.اومدم پیش شما ها باشم.

من و مرد شریف و خاله جان؛ نشسته پهلوی هم بودیم.

روبروی ما ؛مامان جان و پدر جان و اجی و خاله جان کوچیکه.

چوپان پشتی رو مثال ظرف میوه گذاشت جلوی ما و  

همین وسط  پذیرایی دراز کشید...

گفت ؛حرف بزنید من بخوابم ؛درحین حرف زدن ؛ خیلى  آهسته دونه دونه گلبرگ های گل رو ،روی شکمش چیدم:))

کسری از ثانیه؛چوپان مثال طفل سه ساله بخواب رفت و 

 مرد شریف گفت؛گل خیلی قشنگی چیدی :))

ازش عکس گرفتم ،که شما ببینید،همین که بیدار شد خودشم ببینه:))

.....

****

بله...تو همین هاگیر واگیر؛چوپان دلش خواست که،دستش رو بزاره رو شکمش:))

که یه کمی هم؛گلِ برجسته ی چیده شده مونو منهدم کرد:))