پیش تر ها خوانده بودم؛
"سهراب سپهری در شعر بلند" مسافر" با مرد مسافری که همسرفش در سیاحت دور و درازدر آفاق احساس و عاطفه و اندیشه است،درباره تنهایی اش و تنهایی همیشه ی عاشقان گفتگو میکند."
"ودر تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید.
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید."
بهم زدن دریچه های شعور یعنی چه؟
بگذریم،دلم خواست برم قدم بزنم و
زمزمه کنم؛
"عبور باید کرد
صدای باد می آید،عبور باید کرد.
ومن مسافرم،ای بادهای همواره!"
ستمگران از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان از سعادت کر بودن نیز. . .
ادامه مطلب ...
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
دیده بر روی چوگل بنهد و نبود خبرش
کر چه بر دیده ز نوک مژه خاری برسد
گر چه در دیده کشد هیچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل بشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
ای خوش آن پاسخ تلخی که دهد از صبرم
که خماری شکن ار بعد خماری برسد
خسروا ،یار تو گر می نرسد.یاری کن
بهر تسکین دل خویش که آری برسد
ما بی نیاز گفتن
بی گفتن و شنیدن
در حال گفتگوییم
در لحظه های دیدن
ادامه مطلب ...* "زیر ساخت زندگی شما،وجود جوی از عشق و محبت است."
* "در عشق و آشپزی ،جسورانه دل را به دریا بزن."
*"این سه میم را همواره دنبال کن،محبت و احترام به خود؛محبت به همگان،مسئولیت پذیری در برابر کارهایی که کرده ای."
*"بخشی از هر روز خود را در تنهایی گذران."
#دالایی-لاما
انگشتانت بوی انار می دهند
بهشت را
دانه
دانه
بر لبانم بگذار. . .
"فریده برازجانی"
حرف بزن آیدا،حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف های تو هستم. . .با من از عشقت،از قلبت،از آرزوهایت حرف بزن. . .
من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم:هر روز ،هر ساعت،هر دقیقه،و هر لحظه می خواهم که زبان تو ،دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند. . .
"چاهِ شغاد را ماننده
حنجره یی پُر خنجر در خاطره ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه شرحه بر می آید..."