درد فرق سر- مال کسائیکه که برای خودشون تاجِ سر می سازن؛بعد بی تاج و
سر که میشن؛تازه وقت درد کشیدن شونِ...
#دیالوگ_عمه بلقیس
بلاخره طلسم شکسته شد و
سریال شهرزادُ تماشا کردم.
آذر رو دوست داشتم.همچنین دیالوگ های آذر و
فرهادُ.
نطق پایانیِ شیرینُ دوست(کاراکتر منطقیِ شهرزادُ دوست داشتم-خصوصا آنجا که بیخ گوش فرهاد! خابوند) نداشتم .
هنوز و همچنان/بزرگ آقا* مثال هزار دستان آدمُ به مرحله ی ذهله ترک می رسانه.
کاراکتر هاشم آقا؛
به نظرم-همه ی کارکترا خوب بودند-الا-حمیرایی که ندونم چرا؟ رو اعصاب بود..
و دیگر اینکه؛ چرا منو منع تماشای این سریال می کردند؟
می دونید؟من فکر میکنم.شهرزاد توی تفکر و تکلم اش شاقول داشت/یعنی گفتارها و کَردوکارهاش-توی ذهنم رژه میرن و..بهشون فکر می کنم...توی ذهنم،سقفی تجسم میشه که -مهراب تراز لیزی(دوست کَناف کارِ چوپان) روشن کرده بود _که ببینم؟طرز کارش چطوریه؟ )
واما
در انتهای شب
در انتهای شب
عروس بزرگه پرسید چطور بود؟
لبخند زدم.گفت بگو دیگه؟
تو دلم گفتم-به قول آقای خاکپور : "بهر حال در انتهای شب" را دوست دارم.مجدد یاد آوری می کنم" در انتهای شب" را دوست دارم."
بعد به اش گفتم؛ به احتمال زیاد چند دور دیگر تماشایش کنم.