****
غروب هنگام
کری وکوری ولالی
چند ساعتی
روی نیمکت باغچه ای
استوار و شادو خندان
نشسته بودند
آنکه کور بود با چشم آنکه کر بود می دید و
آنکه کر بود با گوش لال می شنیدو
آن نیز که لال بود,
با جنبیدن لب هردوتایشان،
گفته ها را درک می کرد
هر سه نیز باهم
در یک زمان
سرمستِ عطر گلها بودن...
"شیرکو بیکس"
.
.
.
بهترین شیوه ی زندگی آن نیست که نقشه هایی بزرگ برای فردایت بکشی؛
آن است که وقتی آفتاب غروب میکند،لذت یک روز آرام را چشیده باشی.......<-دونالد بارتلمی"
پ،ن؛
دلِ ویرانه عمارت کردن؛
خوش تراز کاخ بر افروختن است.
ولی کامنتای قبلی رو باز نذاشته بودین
چقدر دلم فصل بهار رو دوست داشت
ببخشید که باز نبود..؛افق بانوی عزیز دلم



بهار اومد پنجره ها رو وا کرد/منو با حسی دیگه آشنا کرد...
تصویر اول محشره ...
فره سپاس بلامیسر

چرا اکثرا پستاتونو توی ادامه ی مطلب مینویسین؟ یه نوع سبکه؟ :)
والا ،خیلی پیش ترها یه دوستی گفته بودن،ادامه مطلب بنویس بهترِ،کامنت دونی رو هم باز بزار.
واما؛مدت هاست ازایشان بیخبرم و
هرکجا هست خدایا سلامت دارش...
عکساتون قشنگن
لطف دارین بلامیسر


صبح ماه جانمان سر شار از نور و سرور و شادی.

سلام ؛


صبح شما هم سرشار از نور و سرور و
شادی...بلامیسر
درضمن،جانت سلامت و
دل ت خوش ❤