<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

این گریه می رود که چراغانی ام ...

                    


ای دوست داشتن!

پنهان ترین بهار

آتش بکش

زبانه بکش

گل کن عاقبت.

باشد،

به بویِ تو

بارِ دگر

صبورترینِ مرغ این جهان

آواز بر کند...


#سیاوش_  کسرایی


پ،ن1؛ فرانسوا ولتر می گوید:"آزادی چیزیست شبیه به سلامتی..."امید وارم همه ایام ،در کنار عزیزان تون سلامت و

شاد باشید .

(:سه ماهه دوم سال؛"تابستونی"، بهتون خوش بگذره:)



پ.ن2؛

پرسیدن_ کجا رفتی!؟

گفتم_عیادت دایی کریم ی که  لوسمی داره!

گفتن_بیمارستان و

خونه و

آلاچیق و...نداره.مگه بهت نگفتم جاهایی که ناراحتت می کنه نرو؟

محترمانه ،دوتا چشم هامو ،براش بستم.که یعنی: خیلی ببخشید خانم دکتر.

سرشونو  رو چپ و

راست کردن  و

گفتن_دستتو بزار رو میزببینم!...

.

.

.

مرد شریف به شدت چای دوستِ.

کلاس اول بود،که یه قوری_ چای دم کشیده رو

 برگردوند_ روی قوزک پاش.

همین جور باد میزدو

اشک می ریخت و

میگفت؛ازاین به بعد، بیشتر مراقب میشم...

پماد سوختگی زدیم و خوابید...

فردا روز بابا جی خواست ببرتش درمانگاه.

گفتم منم میام.


بس که قوزکه ورم کرده بود.

نه می تونست دم پایی بپوشه.نه کتونی.

این شد ،یه لنگه دم پایی  باباجی رو

پوشید.یه لنگه کتونی خودشو...

رسیدیم درمانگاه .

خانمه گفت،باس حُبابِ رو بترکونم.یه قیچی نوک تیز بُرد سمت قوزک بادکنیِ مرد شریف و...

چشام سیاهی رفت.

چشم باز کردم.روی تخت بودم و

قطره قطره سرم می چکید...؛ چهره چرخوندم.باسعید چشم تو چشم شدم.بانیشخند خیز برداشت ستم.خودمو کشیدم عقب.خنده اش گرفت.

گفت؛می خام بدونم؟اون شش متر زبون؟ اینه بنیه اش ؟تو مثلا همرا بیماری؟یا خود بیمار؟

نای حرف زدن  نداشتم.داشتمم نمی زدم. لوچان=چشم غره ی  بهش زدم.

قاه قاه بلند خندید و

 رو کرد به همکاراش و گفت.می بینید؟با این وجودچشاش بنیه ی خوبی داره.والان مطمئنم تو دلش یه چی چی هایی بهم گفته!!

(سعید دوست و

همکلاسیِ دایی جانه . پدرش یکی از بستگان (مادرش تُرکِ)ننه اس.ننه_ نامادریِ بهتر از مادرِ آقاجانِ.اگه سعید و 

گریم کنند،کپی برابر اصلِ باBک زنجاNیِ-حالا اونقدر مایه دار نه.ولی خب.مولتی بچه مایه دارِ.ننه ی مرحوم پسر دوست بودن .گویا ایشان گفته بودن_پسرای مامد آقا خیلی بی زبونن.دخترش اما؛بگذریم؛)واین تو ذهن این بشر مونده بود.هر زمان منو می دید مث مسلسل حرف میزد.که بلکم منه  زبون بسته ،زبان بازکنم)

وبعد قاه قاه خندیدو

 همکارهاش هم...

که یکی شون همین جور که می اومد سمتم ،بهش گفت بچه رو اذیت نکن ؛آقای ...

 پرسید؛بهتری عزیزم؟

آهسته گفتم؛بله خانم.

لبخند زد و

موهای روی پیشونیم رو  کنار زد و

گفت؛نگران داداشتم نباش. حالش خوبه.میگم بیاد پیشت.

.

.

.

خدا پدر دایی کریمُ بیامرزه و

سلامتیُ جایگزین کسالت شون کنه.که اگه نمی گفت بریم بیرون...همون جا چشام سیاهی می رفت ...

 چشم باز کردم.آسمون آبی بود و

روی چمن ها بودم.باد  از  سپیدارها و 

بوته ها گذشت و.....

فضا ،فضای به هوش اومدن و

دم و بازدم عمیق....والبته توام  پناه جستن. به پروردگار سپیده دم..............‌‌‌‌

مقنعه ام دست روی گلوم گذاشته بود.

دستش رو گذاشتم رو پیشونیم.که راحت تر،گریبان بغض .... 

....

......

.

.

.

با هر جون کندنی که بود،نماز ظهرُ عصرُ خوندم.

باد از پنجره ی شرقی تو می زد.

خیره به سقف و

اشکی که مث آب باریکه می ره سمت گوش هام...

به پهلوی راست چرخیدم .

صدا کردم؛بابا گیان؟بابا گیان؟

حیاط بودن.

صدای پاش میاد...

رسید بالاسرم. 

دست و

صورتش خیس بود.گفتم؛اون نصف پرتقالو می خوری؟

گفتن .آره.

گفتم ،بعدش _دست و

روت خشک شد؛تا نماز تو بخونی ،من حاظرمیشم .

جدی گفت؛داری می ری؟

خنده ام گرفت.

گفت؛بامزه گفتم؟بابا گیان؟

با خنده گفتم؛خیلى.

گفت؛خیلى حالت بَدِ؟

چیزی نگفتم.

گفت؛میخای تابستونی ببرمت؟

ومن غش آوردم*_*

.

.

چشم باز کردم.دستِ مقنعه ام رو پیشونیم بود.

رد بادو گرفتم...

پنکه مستقیم به گریبانم می خورد...؛دوباره خیره به سقف شدم.بادیدن رنگ لیمویی  لبخندم گرفت و

یاد تصویر اول افتادم.

وبعد_ یادم اومد _جریان چی بودو

کجا هستم...

تودلم 

پناه بردم و

گفتم؛یا ستارالعیوب.ان الله مع الصابرین.والله یحب الصابرین.قل اعوذُ برب الفلق.ایاک نعبدو 

ایاک نستعین.استغفرالله ربی ..(<--از سری دعاهای تو دلی،اختراعی خودمه*_*خو!)

وبعد ،پلک هام سنگین شدن و

انگاریکی داشت حبیب_شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد_ گوش میکرد....


*_عنوان از بروسان.

*خیلی عذر میخام که؛کامنت های این پست تایید نمی شن.

نظرات 2 + ارسال نظر
حمید حوائجی دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 02:17

خانم باران خدا بد نده چی شده؟ زیر سرم بودین؟ سرما خوردین؟ مشکل دیگه ای بوده؟ براتون آرزوی بهبودی کامل دارم. می بخشید که من دیر به دیر سر میزنم. واقعا عذر میخام.

خیلی مرسی از احوالپرسی شما❤افت فشار خون بود.چیز مهمی نیست و
نبود.
خواهش میکنم.مرسی از لطفت و
مرام معرفت تان
تندرست و سلامت باشید تا همیشه❤

مهرداد دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 23:32

عجب همراه بیماری بودی.
خوب خدا رو شکر که با خوبی و خوشی تموم شده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد