<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ازمیان هاتویی های اویتامن...

 

 با سوسن جون گرم صحبت بودیم.

که یهو احساس کردم یکی سرش و

 گذاشت رو شونه ام.

برگشتم.زن عمو مرضی بود.

همین جور خیره به دیوار رو به رویی... انگار نه انگار ..که سرش رو شونه ی منه و

بی خیال صاحب شونه ... گفت؛عطرت خیلی خشبوعه زبل خانم.

من که هنوز تو شُک این  رفتار شون بودم،با ریز ریز خنده های سوسن جون ؛خنده ام گرفت.....

تو همین هاگیرواگیر،پرسید ،همراته؟گفتم ،چی؟گفت،ادکلنِ دیگه؟گفتم ‌نه والا.

گفت،داشتی می اومدی  به خودت زدی؟

گفتم نه .چهارشنبه ،  قبل رفتن به دبیرستان، ....

همونجور که_ سرش رو شونه ام بود ،

خودش و

 خودمو،

 مث لالایی تاب  داد و

 شروع کرد به حساب کتاب ذهنی و

گفت؛ از چهارشنبه تا سه شنبه می شه ....

وبعد یه نفس عمیق کشید و 

گفت،خیلی خوب مونده ها!!

سوسن جون بس  که، ریز ریز خندیده بود،سرخ آلاله شده بود.زن عمو مرضی گفت،اِی ماجان،هنوز مثِ بچگی هات فانتزی هستی@_@ومن ویبره طور خندیدم.گفت؛آره بخند.بخند.  دختر دبیرستانیِ  ولوله.

گفتم . واو.ولوله.

باخنده گفت ،اصن دبیر باید بیرونت  کنه،تا کلاس یه نفس  راحت بکشه @_@

سوسن جون گفت،آره .طفلی اون دبیری که به این درسم می داد.ومن گریستم.گریستم.گریستم...

.

.

.

یادمه کلاس سوم بودیم و

یک روز رنجبر بلندشدوگفت؛اجازه؟آدم عاشق بشه چطوری میشه؟

رنجبر یادتون هست؟همونی که ادای راه رفتنمو تو کلاس گرفته بود؟همون.

گفته بودم؟ته چهره مرحوم حسن جوهرچی ،مثال آقا معلم کلاس سوم مون بود؟خب.ایشان بلند شدن و

رفتن سمت پنجره ی  روبه شالیزار.پنجره رو باز کردن.یک توده هوای خنک و

خوش عطربوی معطر تو کلاس تو زدو

آقا معلم _پشت پنجره خیره به دور دست ها ،اون دور دورهای شالیزارانِ درو  شده شد....

باد موهاشو بهم می ریخت و

مرتب می کردو

بهم می ریخت و

مرتب می کرد ...

خب....اون دور دورای شالیزار ان...یعنی دالان اقاقیاهاو

افراهاو انارها ...یعنی معبر و

  راه باریکه ای که چهار فصل و

دوازده ماه داشت....

و رنجبر _هنوز بافیگورِ_ اجازه آقا؟_ایستاده بود.

و آقا معلم هنوز محو تماشا بود ...

گفتم؛اجازه آقا؟مابهش بگیم؟

همونجور خیره به منظره ی روبه رو ،سرش رو به علامت ،آری جنباند.

خیلی  جدی گفتم:میگن آدم وقتی عاشق بشه،قلبش تو مخش می زنه.

رنجبر یه وری دماغشو کشید بالا و

دست چپش  رو برد  وسط کله اش.

منِ لامذهب از این صحنه لبخندم گرفت.آخه با دست راستش اجازه آقا ایستاده بود. دست چپش رو  گذاشته بودسط کله اش.وانگار وسط کله اش پی قلبش میگشت*_*

 یهو ازش پرسیدم،پی  قلبتی؟

کلاس رفت رو هوا.

شونه های آقا معلم کنار پنجره می لرزید،و انگشت اشاره سمت در گرفت .

نرسیده به در ،صدام کرد،برگشتم.گفت،برو دفتر گچ بگیر.همین جور :)نگاش کردم.پرسید چی گفتم،گفتم،نمی دونم آقا.متعجب !!از بچه ها پرسید،بچه ها بهش چی گفتم؟بچه ها تکرار کردن،برو دفتر گچ بگیر.پرسید ،حواست کجاست؟گفتم،اجازه آقا؟به صدای تو دماغی تون .مجددن کلاس رفت رو هوا.پرسید یعنی چی؟_،اجازه آقا؟دماغ تون توی باد کیپ شده.حواسم رفت پی صدای تو دماغی تون.

خب،کلاس رفت رو هوا .

آقا معلم هم اشاره کردن؛برو بیرون  درو ببند!

آیکن تصویر ذهنی و پُک کشدارو  باقی ماجرا*_*


پ،ن؛وقتی این پست رو می نوشتم،آهنگ"کوچ"مش حسن شماعی زاده و

حمیرا پلی شد...؛بله همون آهنگ ،من از تو می نویسم کلامِ تازه ای...