<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

بگذریم...

 

 یه دختری بود.

خونه اش پشت خونه ی آقاجان اینا بود.

پشت خونه ی آقاجان اینا.بینهایت شالیزار بود و....در انتهای آن بینهایت  شالیزارها.خونه ی اون دختر بود.


خونه ی حاج حسن اما.همین نزدیک خونه ی آقاجان بود،

دخترش؛فاطی آرایش گر شد.

اولین عروسی ام که درست کرد.اون دختر بود.

 فاطی با من دوست بود؟یا من با فاطی دوست بودم؟نمی دونم.

ولی می دونم فاطی خان دایی رو دوست داشت،لابد منو هم دوست داشت.واسه همین همدیگر رو زیاد می دیدیم.لابدواس ه همین ام جلو جلو اومد و

گفت،فردا می خوام عروس درست کنم.بیا تماشا.

من بچه ی خوبی بود؟نمی دونم.ولی می دونم.بزرگترها،جزء دوستانم بودن.یعنی بجای بازی کردن با هم سن و سالها.بابزرگترها سروکله می زدم و

رواین حساب از رو دست شون.باغچه داری و خونه داری و پخت پز و شستشو و 

خونه داری یاد گرفتم...وبه قول دکتر انوشه.شدم آقای انوشه.یعنی خانم بارانی که .به گفته ی مادربزرگ های ولایت.از هفت تا دختر ترشیده.بیشتر می دونه.واین میدونه.به معنای دانستن و مدیریت بود.

بگذریم...


یه دختری بود.

بابا و مامانش کار گرهای شالیزار بودن.

یعنی می آمدن خونه ی آقاجان .یعنی باباش به آقاجان کمک می کرد.مامانش به اَجی و خاله جان و ...


من  شش سالم بود.

خاله منو رسوند خونه ی فاطی.با فاطی صحبت کردو 

سفارش کرد.که حتما خودت  ماجانُ برش گردون.

فاطی گفت خیالت جم.

خاله خواست درو ببنده بره.

گفتم.یه کوچولو بمون.خودم باهات برمی گردم.

فاطی موهای دختر رو سشوار میزد و

به من لبخند.

دختر خوشحال بود و

همه اش میگفت.معلوم نیست محمد کجاست.

فاطی زیر زیرکی متبسم شد و

به سمت ما،چشمک زد.

بعد مدتی،

زهرا آمدو گفت دوماد اومد.

زیرپرده ای رو کنار زدم.

محمد با کت و شلوار و  کراوت  گوجه ای و کفش ورنی تو حیاط راه می رفت...

یه ابر.با علامت سوال سرم سبز شد.

اومدم کنار خاله نشستم.

دختر روی صندلی آرام و قرار نداشت.فاطی به اش گفت،اینقدر وول نزن صغرا. الان تموم میشه.

گفت،بزار همین جور برم محمدُ ببینم و بیام.

ویهو بلند شد و

رفت.

خاله با فاطی حرف می زد.گفتم،بریم؟فاطی گفت کجا برین؟هستی دیگه.

گفتم نه.بریم.


خاله بلند شدو خداحافظی و آرزوی خوشبختی کردو 

راه افتادیم سمت خونه...


تو مسیر خاله پرسید چی شده؟!

گفتم هیچی.

گفت نه.یه چی شده.

گفتم صغرا چرا خیلی خوشحال بود؟!

گفت. همه تو عروسیشون خیلی خوشحالند. 

توذهن ام .حرف خاله رو تکرار کردم.

به ذهن ام.بابا و مامانِ صغرا آمدن.

روز های  شخم شالیزارو

پدر مهربون صغرا.

روزهای شالیکاری و مامان مهربون صغرا.

دست های مامانش.کلاهِ گِلی باباش.

مامانش یه چادر گلدار.با گلهای ریز ریزه می بست به کمرش.بعد روی مرز بین دو قطعه شالیزار.با متنانت می رفت..که برسه به خزانه شلتوک.

باباش وقتی خسته میشد.روی مرز بین دوشالیزار می نشست و 

توام تفکر. سیگارمی کشید...

خاله گفت،با تو هستما؟!کجایی؟؟

گریه ام گرفت...

گفتم چطوری دل ش میاد.بابا و مامانشُ تنها بزاره بره خونه ی اون کله پوک ///:


*تصویر:  Hiam  Abbas