<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ناهار چی بپزیم؟!



                                          



نظرات 4 + ارسال نظر
moradesvand57 چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 19:51 http://دیار بختیاری

خودت چی بلدی درست کنی فکر کنم نیمرو بلد باشی

اتفاقاهمون ام دیگه بلد نیستم.

باشماق سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 14:31

سلام
حالا از آن همه غذا که معرفی کردید نانش حذف شود
چه می شود !!!!
ماهی با مقداری آب و روغن و آب نارنج فقط البته با برنج

سلام بر شما
روغن داغ. ماهیِ نمک پاچیده شد.
برشته که شد.نصف استکان آب نارنج.روی ماهی های برشته ریخته شه و..شعله خاموش شه.
البته که با برنج.

هیچی نمی شود.
چون من خودم .همه ی آنها را بدون نان تناول کردم و
سیر و مست شدم.
بخدا.
مثلا به اندازه ی یه قوطی کبریت.پنیر سفید.با یه دونه گردو.
مثلا گوجه و خیار و پنیر،
مثلا چای با شیره انگور.
مثلا گردو عسل.

نون نداشتیم.یعنی کسی نبود بره نون بخره.من ام نون وایی نرفتم تاحالا.
ویک روز پسر همسایه در زد.گفت خاله؟پدرتون بهم سفارش کرده.خرید داشتین به خودم بگید.
بهادر کلاس سوم تیزهوشان بود.
بهار ۸۳ بود.
پشت پنجره ی آشپزخونه.به تماشای برگ های تبریزی ها.در باد بودم
دل ام از چه تنگ بود؟ندانم.
مثل این می مانست که.یکی دلتنگِ.من از ناراحتی اون.ناراحت و دلتنگ؟؟؟کی؟ندانم.
با صدای ترمز ماشین.قلب ام ریخت.
مامان بهادر صدا کردم.گفتم این صدا واسه چی بود.خندید.گفت نترس.واسه گربه بود.یک هفته.بابت این ترس.که خدای نکرده بهادر چیزیش شده.ازشدت کمردرد.دارو دیوار می گرفتم راه می رفتم.
البته همون شب.
تکلیف ام رو با همه روشن کردم.
گفتم مامان که واسه کارشالی.میره ولایت.
چوپان که آستارا.سرکاره.شما هم که شب برمی گردین.با خرید برگردین.
من بچه ی مردم رو نفرستم جایی.
وبعد من فهمیدم.چون پدر به بهادر پول تو جیبی میده.این بچه دوست داره.واسش کاری انجام بده.
واینجور شد که.یه تایم هایی.می رفتم پشت پنجره.باهاش حرف می زدم.می گفت خرید.میگفتم نه.خرید کردن.حالا هرچی دم دستم بود.مث پاستیل.کیک یزدی.آب میوه.از همون پنجره سهمش رو بهش میدادم.میگفتم.همین که .من تنهام.والان داری باهام صحبت میکنی.خیلی ام خوبِ.
بچه ی باهاوش و مهربون و چیز فهمی بود.
یه وقت هایی ام مامانش می آمد.به حرف هامون گوش می کرد و
لبخند می زد.
بعد صاحب خونه بلند شون کردو..،رفتن.
چند سال بعد.مامانشُ دیدم و
گفتم بهادرکُو؟گفت خونه خابیده.گفت چی شده؟گفت فلج شده.واصلا دیگه مدرسه نمی ره.
بعد تعریف کرد.گفت این بیماری رو سالمندان ۸۰ نود ساله می گیرن.چه اتفاقی؟واسه این بچه افتاده ؟
مامانش گفت.از اون شبی که صاحب خونه اومدو
گفت.اساس تونو می ریزم تو کوچه.این بچه مریض شد.تا الان.
حالا من دست گذاشتم رو آرنج مامان بهادر.که توی خیابون ولو نشم..
واین غم بزرگی رو دل ام شد.
شما حساب کنید.سال ۸۳.بچه کلاس سوم بوده.من چهار سال.به بعد ش.مامانش رو دیدم و می دیدم و...احوالش رو می پرسیدم.
واین پسر الان باید چند ساله باشه؟من در تصورم همون پسر بچه ی کلاس سومِ.ولی بابا گیان .یک روز.همراه مامانش دیده بودتش،گفتم بچه رو دیدی.گفت بچه چیه.پسر بزرگی شده.از مادرش پرسید.این کیه؟داری باهاش حرف می زنی...
بعد نوروز ۹۹.یه عصری که واسه خرید بیرون رفته بود.وقتی اومد.گفت یه چیزی بهت میگم به مقدرات راضی باش...
روحش شاد

ستار سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 13:14 https://oldjavoon.blogsky.com/

ای کسانی که ایمان آورده اید
آیا روا باشد که ظهرگاه،صُوَرِ اغذیه ها و اشربه های گوارا بر بنده گان گرسنه عرضه دارید؟
پس زنهار شما را که از جمله ی دوزخیانید.


"از جمله ی دوزخیانید."

به قول دوستی/خیلی ام قشنگ.اونجا رو بهشت میکنی

باشماق سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 08:52

سلام
همکار شمالی داشتیم
طرز پخت ماهی را بهم آموخت
همسر که قصد خانه ی مادر را داشت گفتم. غذا درست نکن
خودم برنامه دارم
کله پاچه
ماهی
اولی نشد ولی دومی شد

سلام بر شما
مامان گفت.عمه افضل . شام و ناهار دوهفته ی شوهرش رو درست کرد.رفت تهران.
من از غذای فریز شده و یخچالی.درحد۱۲ ساعت مانده.بَدم میاد.چه به برسه به ۱۴ روزه اش.
نون و پنیر.نون و عسل.نون و گردو.نون و مربا.نون و نیم روی شویدی.نون و سیب زمینی پخته.نون و گوجه و خیار.نون و شیره انگور،،،عااالی اند.تا پلوخورشت فریزی،،،
پدر بزرگ.نون و انگور خیلی دوست داشت.
منظور از پخت؟ماهی شکم پُرِ؟نوش جون تون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد