شب آرزوهاست و...خیلی التماس دعا.
مامان خونه ی آقاجونِ.
چند بارتماس گرفت.با هم حرف زدیم.
اول جویای حال چوپان شد.که حواست به اش هست؟
گفتم بله.باهام تماس گرفت.گفت حال گچکارُ گرفتم.
گفت،لاالا الله.
خنده ام گرفت.
گفت شوهر خاله اومده بود.
برای خودش و مادرش. غذای رغائب کنار گذاشتم.
گفتم جای خاله جان خالی.
گفت دیشب زنگ زدم .حیاط بودی. چکار داشتی؟
گفتم رفتم هوا بخورم.
گفت نصف شب??
گفتم ساعت بیست و بیست و چند دقیقه .تو حیاط خونمون.نصف شب نیست.
تکرار کرد؛حیاط چکار داشتی؟!
گفتم که.رفته بودم هوا خوری.دیدم نهال هلو شکوفه کرده.بوئیدم و بوسیدمش.گفت تو آلرژی نداری؟
گفتم .قدم زدم .فکر کردم.هواخوردم.
گفت.تو انسان باش .تو انسان بمان وتو انسان رفتار کن.
باخنده گفتم.مُو می کش زنم.
گفت،لاالاالله.
گفت حواست به این پسره.( چوپان) باشه ها.گفتم.این تقصیر نداره.سوال پرسید.گچکار جواب سربالاداد.
گفت ای داد بیداد.تو نگو تو تقصیر نداری.
گفتم الان دارم به شما میگم.
گفت پس حواست خیلی به اش باشه هااا.
گفتم چشم.
نرم و شیرین باران می بارد...
سَبوح قدوس رب الملائکة والروح...
رب اغفر،....