و عشقِ سُرخِ یک زهردر بلورِ قلبِ یک جامو کشوقوسِ یک انتظاردر خمیازهی یک اقدامو نازِ گلوگاهِ رقصِ توبر دلدادگیِ خنجرِ من...و تو خاموشی کردهای پیشهمن سماجت،تو یکچندمن همیشه.و لاکِ خونِ یک امضاکه به نامهی هر نیازِ منزنگار میبندد،و قطرهقطرههای خونِ منکه در گلوی مسلولِ یک عشقمیخندد،و خدای یک عشقخدای یک سماجتکه سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاریمیمیرد، ــ[از زمینِ عشقِ سُرخاشبا دهانِ خونینِ یک زخمبوسهیی گرم میگیرد:«ــ اوه، مخلوقِ من!باز هم، مخلوقِ منباز هم!»ومیمیرد!]و تلاشِ عشقِ اودر لبانِ شیرینِ کودکِ منمیخندد فردا،و از قلبِ زلالِ یک جامکه زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهامو از خمیازهی یک اقدامکه در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهامو از دلدادگیِ خنجرِ خودکه بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهامواز سماجتِ یک الماسکه بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم،به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم!و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره بارانکه در آیینهی گریزانِ شط میگریزد،عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم:عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَشو چون سماجتِ یک خداوندخواهد مُرد سرانجامدر بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوستچون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعیدگرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو!□و اگر نشنوی به تو خواهم شنواندحماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند:«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهامخواهدم کُشت.و آتشِ این همه حرف در گلویمکه برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون استدر ناشنواییِ گوشِ توخفهام خواهد کرد!» ۱۳ تیر ۱۳۳۰
..

..
فصل فصلِ گلدهی شوکرانِ.
صبحگاهان؛نسیم و پیچ و تاب شوکران،تماشاییِ...
ومن؛این گلهای سَمی و خطرناک را دوست می دارم خیلی...
۱۳ تیرِ۱۳۳۰
به این فکر کردم،
که شش سال بعدش،باباجی دنیا اومد:)
وخوب،
بعد خواندن این شعر ،
دل ام خواست می رفتم خیابان مطهری و صیقلان و.. ، به قدر گیراندن یک پاکت سیگار؛قدم می زدم و اندیشه ورزی می کردم....
.
بله،تو همین هوایِ دلچسب:)
هم ویدئو و هم شعر، خیلی خوبه.
خیلی ممنون از دقت و توجه تون.
سپاس که وقت گذاشته اید.
عجب

شاعری هم میکنن بانوی گیلانی.
عوض این کارا حواستون به شالی باشه گرازا حمله نکنن.
اون شالی زارِ ناییِ ،که گراز داره.
سمت ما ،شالی ها در امن و امانند و
در نسیم و خنکای هم اکنون،می شنگند و ...
با درود
حالا نمیشود رگبار را صبح می زد
آخه در شب فقط آدم صدایش را می شنود
«وَجَعَلَ اللَّیلَ سَکنًا؛ و [اوست که] شب را مایه آرامش قرار داد».





درود بر شما
جایی خواندم:
شب به حضرت عزّت بنالید که الهی، اگر روز، بنده رومی درگاه است، شب نیز غلام حبشی بارگاه است؛ ...
باری پروردگار خطاب کرد که ای روز، بعد از این، بر شب شکسته دل، مفاخرت منمای، که شب پرده عصمت است، و جذبه رحمت.
ببخشید که ،بغض ابر ،دم اذان جاری شد و...رگبار صوتی بود.
نمی دونم چرا؟ وقت پاسخ نویسی (همین کامنت)دیالوگ های آقا مجید تو ذهنم پخش بود.
https://www.namasha.com/v/Q6d4ibMf
لاکن رفتم نماشا و آپلودش کردم.
سلام
تیر ۱۳۳۰
خب من هم هنوز پا به عرصه ی وجود ننهاده بودم
خوب بود ولی سخت بود
جام شوکران را بالاخره کی قراربود سر بکشد ؟
سلام بر شما


و آقای شاملو ۲۶ سال و هفت ماهِ بود
همانی که خربزه خوده،
به اتفاق خودش و خویشتن جام رو سر کشیده