توی حیاطِ آقاجان اینا،
زیر درختِ آلوچه ( پاییزی) و تاک؛
به خوش حالت ترین شکل ممکن، روئیده بود...
نور خورشید از میون شاخه برگ های آلوچه و برگ مو،به اش می تابید و...آدمی با تماشای سایه روشن و نسیمِ نوازش گر؛ از زمین و آسمان فارغ ...
نمی دونم؟!بعدِ گذشتنِ؟!چند دقیقه و ثانیه.. . سیر تماشا کردنشون و جوی بزاق و....؛خلاصه یه گاز به اش زدیم.
و الهی چشم تون ،روز خوش ببینه همیشه.
گاز زدن همانا و سوختن لب و زبون و دهن؛ همانا.
و ما گریه کنان .خاله ؟!خاله ؟!صدازنان،.... ؛دو ئیدم سمت خونه و
خاله هراسان از آشپزخونه اومد بیرون و ...
خواهر زاده ؛هق هق کنان به اش گفت،خاله؟! خاله من قارچ سَمی خوردم
به قول ابی؛گریه مون هیچ؛خنده مون هیچ؛همچی تویی،غیر این هیچ...
کاش.
کاشکی خاله جان زنده بود و
خودش ،از شاهکارامون بارها و بارها می گفت...
ولی خوب.
همینه که هست.
نیست.
رفت.
با خدا حافظی.