از پری شب تا حالا؛یکریز باران بارید و بارید و..همچنان می بارد...
توی بالکن ایساده ام،
انگاری بوی برفِ درفک ،پخش هوا ست..
آن سوی دیوار؛شالی زارهای آقای معلم_رئیس شورای این ایالت است ..که با بارش های اخیر، شالی زار ها مثال اول بهار/فصل شخم زدن/پر آب شدن.وآن وقت؛یک دسته غازِ پا زرد ؛وسط شالی زار، زیر بارانی که هنوز می بارد،پروبال می کوبن....
نگاه می کنم،نارون و اقاقیاهای این سوی دیوار؛توی باد و باران،می خندن و می شنگند...
خب دیگه،من برم،که بیش تر از این ها،سرما نخورم :|
اما فکر کن در این دیار چقدر از این قصهها دور افتادیم. آه، چرا نگویم که درد غربت پونههای صحرایی را دارم. نه، من ترسی ندارم که بگویم میخواهم از پاریس بروم. میخواهم کتابهایم را به گوشهای پرتاب کنم. کعبهی نقاشان را پشت سر بگذارم، بروم در شیبِ یکی از درههای سرزمین خودمان ساعتها بهسرخی یک گلِ شقایق خیره شوم. چه کسی میتواند به من و این پندارهایم بخندد؟ در زندگی من یک گلِ شقایق جای خودش را دارد و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم میشود، تصویرِ درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگیام روشنتر میبینم. بهراستی اندکی شگفتآور است اما نه، برای چه یک دیوار کاهگلی که روزی از سایهاش گذشتهایم نتواند در زندگی ما رخنه کند؟ چرا یک کلاغ که بر شاخه کاجی دیدهایم نتواند جا پای خودش را روی احساسِ ما بگذارد؟ یک لحظه هوشیاری که در یکی از شنزارهای اطرافِ کاشان به سراغ من آمد از برترین نوسانهای زندگی من چهچیز کم دارد؟ برای همین است که من میتوانم بسی چیزها را از دست بدهم تا یک «آن» را زندگی کنم. میتوانم از چشمانداز فریبای یک سفر چشم بپوشم تا یک «شب» را زندگی را کنم. مثل آن شبِ اردیبهشت شمیران که باغ منوچهر در عطر شکوفهها خیسخورده بود و صدای قورباغهها بر این عطر شیار میانداخت. میبینی؟ من همهاش در آن دیار هستم. چه کنم من زندگیام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزاندهام. تپشهایم را به آب و گل آن هدیه کردهام. هرگز نمیتوانم نگاهم را از دور افتادهترین خار بیابانش بازپس بگیرم. بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیابان نیست. این را همه میدانند. اما همه نمیدانند که من اگر مدتی بیابان نبینم دق میکنم ...
سهراب سپهری، پاریس، تابستانِ سال 1347
بارون و سبزه خوبه
اون وارشِ کاکو،وارش و سبزه خوبه.انگار مروارید پاچیدی،رو سبزه ها:
امیدوارم لطف خدا شامل حال ما هم بشه
دلتون همیشه شاد و تنتون سلامت عزیزم
الهی آمین،ان شاءالله
عزیز دلی،عزیز دل اممرسی .خیلی مرسی بلامیسر
سلام گیله کر جانم
این بارون بوی محله ی شما رو آورده اینجا. هی میرم جلو پنجره نفس عمیییق می کشم
سلااام
سلام به روی بهتر از ماهِ نازدارِ کُرکی،می لاکودانه ی واشکفته توک و مچه
به به.نفس بکش بلامیسر،تره نوش گیان ببه و
گوارای وجود
درود هااااا
خدا تو دلش می گه این امیر کیهان عجب بچه سر تقیه
خوب....راستش تضاد و تناقض خیلی زیاده مثلا همین والیته خیر و شر خدا و شیطان و بهشت و دوزخ و...
بعد عم که دقت می کنی ...بی خیال
خوب خاخور جانمان عزیز دل حالاون جطوره
خوب هستید ؟
لطفا باشید تا همیشه
درود هااا و سپاس ها
بله.خدا می دانست،دنیا بدون بچه سرتق ها.هیچ ارزشی نداره
خیر و شر واسه اندیشه ورزیِ.شیطان و بهشت و دوزخ و...باز هم اندیشه ورزیِ.چون خدا تاکید کردن.ب اندیشین.
اندیشه ورزی آدمُ مدرس می کنه.واسه همینه که میگن،آدم شیطانُ درس میده.وآن وقت.دست و بال شیطان بسته میشه...بعد هم دقت میکنی...اصن بی خیال
جان تان بی بلا و دل تان خوش،برار جان
شکر خدا خوب ام.چوپان پیش ام بود و
از دوهفته ی کاری اش گفت و
جای شما سبز.کلی بهمان خوش گذشت
قربانت برارمسلامت و شاد باشید تاهمیشه
سلام
امروز چهارده آبان
اولین بوسه را از لپ قند عسل برداشتم
آنهم نا خود آگاه
آخه به خاطر رعایت بهداشت من هیچ وقت نوزاد ها نمی بوسم
اولی را فقط کف پایش را می بوسیدم
سلام بر شما
به به
نوش جان تان
با این خبر تون.خیلی خوشحال ام کردین.
"آنهم ناخودآگاه"
یعنی اونقدر مهرِ قندو عسل،به دلِ تون نشسته کهوخب،بنده منتظر چنین روزی بودم.چهار دهم آبانِ هزارو چهارصد،امیر علی خان،ناخودآگاه،لپِ آقای قند عسل را بوسید و
سپس ها از واکنش اش
سلام
اینجا هم لطف خداوند شاملش شد
دیشب که تا صبح بارون بارید
الان هم ابری
ولی نه آنچنانکه دوباره بارش داشته باشد
مادر خدا بیامرزم در چنین مواقعی می گفت
ابر ها رفتن سیراب شودند و بر گردند
سلام بر شما
الهی شکر
چه خبر خوشی،اینکه آنجا ،تا خود صبح بارون ببارد.وآسمان اول هفته _شنبه چگونه خواهد بود؟!
خدا مادرجان و همه ی اموات تان را قرین رحمت و امرزش نمایداینجا هم.مادرا و مادربزرگ ها،همین را می گفتند.وخوب.زمانه عوض شده و..
سپاس از حضور همیشه عزیز شما