داشتیم سریال آخرین پادشاهی تماشا می کردیم. فصل و قسمت چندمش؟یادم نیست.که موبایل بابا گیان .به جرینگ.جرینگ افتاد.به دادا اشاره کردم.تی وی رفت رو صدا خفه کن.باباگیان گفت،شماره ناشناسه؟ و آن وقت.پاسخ به تماس و بلند گو :"الو؟!"
شنیدیم:"سلام ،بابایی هستم آقا"
بابا گیان.پنجه هاش رو تو هوا.سمت ما چرخاند.که یعنی :"بابایی کیه؟"و همزمان گفت،سلام،آقای بابایی؟!
و آن وقت .شنیدیم:"صبح با هم تصادف کردیم"
"یا خدا "گفتیم و ایستادیم.
بابا گیان با دست اشاره کرد.بشین=چیزی نیست.
آقای بابایی(دامپزشک)به اتفاق همکارش.از صومعهسرا ؛رسیده بود به اون جاده.که برسه به اتوبان و برای انجام کاری،از استان خارج شه.
ما با این جاده.فاصله ی آنچنانی نداریم.هر روز.باباگیان از این جاده.به محل کارش می رسه.وآن روز.خواست از کامیون سبقت بگیره/که خداوند رحمان و رحیم.خیلی رحم کرد.خیلی.
بعد که گوشی رو قطع کرد.با سانسور .شرح تصادف گفت.
یعنی آنچه گفت.با آنچه که، ما به چشم خود دیدیم.زمین تا آسمون فرق داشت.
گفتم .شما خواستی سبقت بگیری.کم آوردی.زدی به اون بنده خدا.بعد به سمت شانه ی خاکی.پرواز کردی..
و ضربه ای که به اون بنده خدا زدی.و آن وقت.های.های زدم زیر گریه...دل ام نخواست.آنچه را که دیدم.توصیف کنم...
گفت،ببخشید.نگفتم که ناراحت نشی.
گفتم.خدا خیلی رحم کرد.خیلی خیلی خدا رحم کرد.تو رو خدا.قد یه بنده انگشت.حرف گوش کن.