پس از دیدارِ شب
صبح برفها را با برگها با آفتاب با هم خوردیمگفتم : بهار ده انگشت نازنین دارد
از چشمِ مالیخولیایی رنگش افسانه میتراود
آن چشمها : فضای سینهی منِ - بودا - را دید ؟
یادت هست ؟
نه ، یادم نیست
و بعد بر یک گلیمِ کهنه ، خدا را خوابم برد
#رضا _براهنی