اصل تشیّع عدالت است و امامت محصول عدالت است.....
ساعت 7:10
کنج دنجی نشستم.
وارش بی صدا و پودری می بارید.
مورچگان دانه می کشیدند.
دو پرنده شاد از آسمان مدرسه گذشتند.
هوا محشر بود.
آن سوی دیوار خروسی آواز سر داد.
عطر بادنجان کبابی و سیر لِه شده پیچید.
پایِ چنارهای تهه حیاط ،برگ های زرد و نارنجی ریخته بود.
وارش پودری و بی صدا بارید و بارید و بارید،..بوی نم و خاک و برگهای پای درختان =بوی ماه مهر بلند شد.
تاسیان شدیم و
نازا زمزمه کردیم ؛ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ میزد..
کم کمک،
مراجعین ،پس از نیم نگاهی به کنج دنج و مرتب کردن سرو وضع شان؛یکی پس از دیگری _از مقابل دیدگانم عبور می کردند.
دو زن.
دو دختر.
سه دبیر به همراه
خانم فرهنگ.
یک مادر و دو دختر.
دو مرد و یک بچه.
پنج تا از بچه های یازدهم تجربی.
یک دختر خواب آلود.
هفتا از بچه های دهم انسانی.
دو زن.
صدای خنده ی بچه ها_از طبقه دوم ؛گلوی خشک دبیر..
هنوز وارش می بارد.
یک دختر از یازدهم انسانی پرسید:"سلام،ببخشید ساعت چنده؟!"
8:58
مقنعه اش را مرتب کرد و
گفت؛ممنون.
یک زنِ سبزه رو پرسید:ببخشید؟!امروز چند شنبه اس؟!"
چهار شنبه!
بیخیالی درون آینه نگاه میکند.شال اش را مرتب کرد و
گفت:مرسی.
او که لبخندم را نمی دید؛جفت چشم هایم را مچاله کردم .
با دست راستش،خنده اش را پنهان کرد و
سمت پله ها رفت.
زززززززززززز
زنگ اول
بچه ها لقمه گاز می زدند و
یکی دوید سمت در و
همکلاسی اش را درآغوش گرفت و
بلند گفت:مژه هارُ چه خبره خانوم؟!"
حیاط و خنده ی بچه ها.
زنگ خورد و بچه ها برگشتند کلاس.
هنوز وارش می بارد.
دو پرنده شاد؛دو کبوترچاهی وسط حیاط فرود آمدن و
خرده نان ؛لقمه ی بچه ها را...
و آن پسر بچه ای که سفت و محکم،به مادرش چسبید و
آهسته چیزی گفت.
مادرش برگشت.با نگاه غضب آلودی انگار چیزی گفت و
شال و مانتو اش را مرتب کرد...
و آن وقت بود که؛پیدا کردیم پرتقال فروش را...