<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

 

 شهریور تمام شده بود و

حالا که مهر ماه  آمده بود....مدرسه ی لعنتی ما هم.وا شده بود. 

آن روز.اول مهر.آسمان آبی بود و

نرمه نسیمی هم می وزید.یعنی  هوا اینگونه بود که...،جوون میداد بری ول ول تو باغ بچرخی .یا روی ایوون.یا بالای درخت گردو. دراز بکشی و هوا بخوری.

نه اینکه .مث حالا.با کیف و لباس مدرسه ،سرپا تو صف ب ایستی...


بهرحال،چاره ای نبوووود و...به قول اون بزرگواری که... الان اسمش خاطرم نیست.

"در تمام جهان هیچ چیز با ارزش تر از عقل و دانش نیست."

البته .این در خصوص ما صدق نمی کنه ها.

برا عاقلا و داناها کاربرد داره.

 

خلاصه.جوونم براتون عرض کنه که.

معلم ها رسیدند و 

یکی از  خانوم معلم ها .پسرش رو هم  با خودش آورده بود.

آقای مدیر .برگشت به اش گفت.شما هم می تونی بری تو صف.

پِسر گل ام.

این بچه.از سمت راست.یه نگاه به صف ها کرد و پس از مکثی.پیش آمد.

آقای حسینی.مدیر خوش اخلاق و خوش خنده ای بود.

نتونست نخده و ...با خنده ی ایشان مدرسه رفت رو هوا.

بعد برگشت گفت.صف شما.از سمت چپ.دومِیِ هااا.

این بچه ام.سرش رو به علامت.نه.نمی خوام.نه نمی رم.جنباند و..

خانم معلم خواست بیاد.بچه اش رو حرف حالی کنه که...

آقای مدیر گفت.فعلا کاریش نداشته باشید.تا بعد.

معلم ما.

یه پیر دختر بی اعصاب بود.از مادر و خواهر کوچیکه و داداش اعتی،اد دارش،نگهداری میکرد.بهرحال مشکلات خانواده اش زیاد بود و

ایشان همه را به دوش می کشید...

وخوب.چون از بستگان دور مادربزرگ بود.من ایشان را بعدا شناختم.یعنی مادربزرگ،دلیل این بی اعصابی اش را چنین توضیح گفت که،بابت معضلات خانوادگی اش.نتوانست به عشق اش برسد و....

وآن وقت،در ذهن ما،دختر عمو بزرگه تصویر شد و

به مادربزرگ گفتیم،آره،آدم اگه به عشقش نرسه،بی اعصاب و تند خو میشه.

و مادربزرگ ،غش غش خندید.


بهرحال او همچون دختر عمو بزرگه، خشن و بی اعصاب بود دیگه...

البته.فرق ایشان با دختر عمو بزرگه در این بود که.فاصله ی طبقاتی.که مثلا ما بالاترین.دختر به خوش نشین و ...نمی دیم.بود.

وخوب.

البته ۱۴ سال پیش،خانوم معلم ما را .به اتفاق همسر و پسرهای دسته گل اش دیدم.

شکر خدا همه آرامش بود و

آسایش.

بله،عرض می کردم که...

زنگ های تفریح؛

طبق سال های قبل. من و رقی. گوشه ی دیوار .نشسته پهلوی هم بودیم که...

یهو سرو کله ی این بچه پُر رو پیدا شد....

یعنی بدو بدو آمد و

پسر خاله شد.

یعنی اسرار داشت.برید کنار ...که من ام ،بین تون جا شم.

خوب این همه جا؟

پرسیدیم؛چرا شما؟ می خوای بین ما بشینی؟پسر جان؟

 با لبخند گفت.تو و این.خوبید .

عجب!

گفتم خوب؟ دیگه چی؟ برگشت گفت.تو و این.تمیز و مرتب اید.گفتم خووب؟ تمیز و مرتب یعنی چی؟

با انگشت اشاره اش.روی هوا دایره کشید.بعد یک خط راست.برد سمت زمین .

عین باد کنکی که.یه نخ .به اش وصلِ ...تصویر کرد.

بعد. متبسم.برگشت گفت.یعنی مقنعه ی تو و این.اینطوری مرتبِ.

دقت کردین؟

تو؟

یعنی من.

این یعنی رقی.

توام کشیدنِ لپ رقی.گفتم خوووب.این که خیلی خووبِ.خیلی.ولی حالا اینی که کشیدی؟ چی بود؟من نفهمیدم که.

گفت،ای بابا.و آن وقت.

انگشت اشاره اش رو نزدیک آورد.بعد.تا گفت اینجوری...که کسری از ثانیه.انگشت اش رو گاز محکم  گرفتم.

بله،من یک هاپو هستم.

بعد همان طور که،انگشت اشاره اش،بین دندونام بود،

آخ...

رقی یکی محکم به پهلوم زد.گفت وول کن ....

منم سر انگشت بچه پُرو را ول کردم خوب.

بعد  یه نگاه به انگشت گاز گرفته اش کرد و

آهسته دست هاش رو،روی کمرش قفل کرد و مثال پدربزرگ های صبور و متبسم،پیش روی ما منتظر ایستاد.

رقی بلند شد.بغل اش کرد و

فرق سرش رو بوسید.

بعد اومد سر جاش نشست و گفت چطور دل ات اومد؟

هیچ نگفتم.

و پس از مکث و سکوتی، بچه پُرو گفت،خوب،حالا برید کنار دیگه!!

عجب بچه ایِ ها؟

چشم چرخوندیم،مردشریف رو ندیدیم.

که یهو بلند بالا داد زدیم،آقای ابووووذر؟

جلدی آمد و پرسیدم،مرد شریف مون کو؟گفت رفته خرید.گفتم این آقا رو از جلو چشم ما دور کن.

گفت،پسر خانوم معلم مایِ.گفتم خوب.باشه.منم دختر انجمن اس لامی این ولایتم.به ات دستور میدم،این آقا رو ببری کمیته تحویل بدی.تا دهن شو سرویس کنن.

قیافه ابوذر دیدنی بود.طفلی چرت و پرت های منو خیلی جدی گرفته بود.یعنی به ذهنش.پسر بابای مدرسه اومد.که گویا دار.یوش گوش می کرد.کمی.ته آمد و برده بودتش.یعنی اونقدر به پهلوهاش لگد زده بودن.یه هفته بعد.فوت کرد.‌

و من؟نمیدونم؟او بچه پُرو چطور ؟اینو فهمیده بود؟که یه نگاه به ابوذر کرد و

لبخندش،به خنده وا شد.


 



برگشت گفت.سر کاری ابوذر‌.

ابوذر به اش گفت.نه .همه اش رو درست گفت.

واصلا مرور اون خاطره.هوش از سر ابوذر برده بود.که  شکر خدا. مرد شریف با توپ پلاستیکی نو رسید ..






نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.