<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ورای نوروظلمت؛از زمین وآسمان فارغ!

نظرات 9 + ارسال نظر
حمید حوائجی دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 02:22 http://khodrofanni.blogsky.com/

سلام باران خانم. امیدوارم خوب باشید عزیز.

اول از همه اینکه عکس خیلی خیلی زیبایی بود. عکاسش شما هستید؟ به نظرم خودتون عکس گرفتید. در هر حال بسیار زیبا گرفته شده.

دوم اینکه به نظر میاد برای شما کسالت یا ناراحتی پیش اومده. درسته؟ آخه تو کامنت ها بعضی ها اشاره کردن.

من با این دیر سر زدنام از احوال شما بی خبر بودم. خیلی می بخشید. امیدوارم که خوب باشید و همه چیز اوکی.

سلام بر شما آقای حمید خانِ حوائجی عزیز❤الحمدالله خوبم.مرسی از احوالپرسی شما❤
نه والا.عکس از گروه تلگرامی برداشته شده.نام عکاس قید نشده بود.فقط گروه ،گروه مردمان کرمانشاه هست.


بله،درسته.نگران کسالت خاله ام هستم.دکتر مشکوک به توده شدن و
دایی کوچیکه پی گیر قضیه و...درمان.
ان شاءالله که بخیر بگذره ❤
خیلی از لطف شما ممنونم.مرسی که جویای احوال شدین و
امیدوارم همه درصحت وسلامتی باشندو
باشید...آمین

مرسی از حضور شما بلا می سر

کاکتوس یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 23:14

چه خواب تو خوابی شد
چقدر عجیب و جالب
و اینکه کلا حس میکنم یه چیزی ادیتت میکنه
شایدم من اشتباه میکنم

نه اشتباه نمی کنید.یه چیزی داره اذیتم می کنه.نگرانم کرده.پناه می برم به پروردگار سپیده دم❤
ان شاءالله که بخیر بگذره...❤
وممنون و
مچکرو
خیلی مرسی.برای بودن تون

مسعود یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 22:35

یک همچین صحنه ای رو پریشب دیدم و واقعا پی بردم به حرفتون ک دیدن اسب در حال چریدن بشدت لذت بخشه

میشه ساعت ها خیره به همچین صحنه ای شدو
لذتشو جرعه جرعه نوشید

واینکه؛
آن صحنه و
درکش ؛نوووش جون تون آقا مسعود جان

محجوبه یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 18:53 http://mahjoobehmousavi20.blogfa.com

چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
سهراب سپهری

درود و بیکران سپاس ها:محجوبه بانوی عزیز دلم

لبخند ماه یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 15:41 http://Www.labkhandemoon.blogsky.com

دوست دارم اونجا بودم و اون غروب یا شایدم طلوع خورشید رو تماشا میکردم..

عکس از خودته؟

اجازه خانم؟
نه خیر.عکس از گروهیِ که باباگیان درش عضوِ.

کیهان یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 14:49 http://mkihan.blogfa.com

خاخور جانم به زبان کودکان با من سخن بگو
همان مولوی بنظرم جایی گفته
چون سرو کارت ....
پس زبان کودکی باید گشاد!!!
یادم رفته اصل شعر ولی فکر می کنم چیزی توی همین مایه ها بود!
آها یافتم
چونک با کودک سر و کارم فتاد

هم زبان کودکان باید گشاد
البته باز هم مطمین نیستم سروکارم یا سرو کارت
عاشقتم آبجی

جونت سلامت باشه.میدونی امیر برار جان؟یه وقتایی آدم کودکانی رو می بینه‌ که نیاز به سخن گفتن نیست.بس که کودکِ تیزو
فهمیده اس‌.ولیکن آدم دوست داره تو نگاش کنه و
تو دلش بگه؛
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدین
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدین
گرچه من خود ز عدم دل خوش و
خندان زادم
عشق آموخت به من شکل دگر خندیدین.

بخند برار جان؛ بخند

خیلی مچکرم❤

کاکتوس یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 14:16

اخ اخ اخ
چه سوالیییی
خوب جونم برات بگه
در حال حاصر چنین ارامشی در ماجان لاموجوده
گرچه ماجان خانوم ما سعی میکنه مخفیش کنه و
خاطر دوستاشو ازرده نکنه ...
اما ماجان جان زندگی هممون پر از عم و شادی
پس وقتی ناراحتی هم دلخوریاتو بنویس
حتی شده رمزی ...
و به خودت اجازه بده غم تو ببینی
لازم نیست همیشه شاد بنویسی
ادما با هم تضادهاشون قشنگن
گاهی شاد .گاهی عمگین ...گاهی پرانرژی گاهی بی انرژی خخخخ ایکون زبونم خشک شد بقیشو خودت ادامه بده خخخ
ولی در کل ابر ارغوانی پر از ارامشه
هر زمان که میام کلی مطلب جدید در کنار کلمات دلنشین یاد میگیرم
و چند روز که نباشی دلتنگ میشم
برات ارزو میکنم وجودت پر از ارامش بشه
بیشتر از ارامشی که به دوستات میبخشی
نمی دونم چرا یاد شعر هاتف حافط و می و میخونه و کمربند افتادم
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

نامه ام طولانی شد ،سخن کوتاه باید کرد و این اداها
در اخر
ماجان خانوم جان
یه دسته گل بزرگ ارغوانی تقدیم شما
الان بخوام برم عکسشو پیدا کنم بفرستم نطرام پاک میشه
خودت بی زحمت تصور کن .
در پناه حق

جوووووو نت بی بلا عزیز دلم❤

جدا؟عجیبِ که؟!لاموجودِ؟ چرا؟چون زمانی که این پست رو گذاشتم،غرقه در آرامش بودم
می دونید؟دیشب خونه ی آقاجان بودم.دم غروب رفتم بالا.بالا یعنی اطاقک چوبی.غروب و
تماشا کردم.شمای عزیز دل و ودیگر عزیزان دل رو یاد کردم❤اومدم پایین .عروس بزرگه گفت،خیلی دنبالت گشتم.بالا خیلی گرم بود.به دور از ذهن بود که اونجا باشی.گفتم ،خیلی وقته بالا نرفته بودم.بله.خیلی گرم بود.ولی خیلی خوب بود.وبعد رو کردم به داداشم،گفتم.ماهی ها چه پشتکی میزدنلبخند زد.گفتم ،دسه جمعی انگار خیلی خوش خوشان شونه و
می رقصن.گفت،آب استخر داره پمپاژ میشه،حال احوال شون مست و
شیدایی
اذون شد.جای شما سبز،نماز مغرب و
عشاء خوندم و....
شام و....
اشک و
گریه اجی....
اتوبان و
سرعت و...
.
.
.
آمدیم خونه و
سپس ها که ،جای همیشگیم،خیره به سقف شدم.تو ذهنم روزی که گذشت رو مرور کردم .ازاین روز،نمیدونم؟چرا؟نمازم به دلم ننشست؟ازخودم پرسیدم چرا؟ دلیلی پیدا نکردم و
طبعا خوابم برد.که دم دمای صبح خواب دیدم یه همچین جایی هستم و
به نماز ایستادم.البته نه با چادر همیشگی ای که مخصوص سفرها و
ولایت رفته.یه چادر سفید بود.باگلای ریزه ریزه .یه نسیمی هم بهم میخورد.آی دلم قنج غنجی میشد.که یادمه ،توام لبخند ذکرمی گفتم...جونم براتون بگه که ،بله.داشتم نماز میخوندم...
که یهو با صدای بارون بیدار شدم.چه بارونی. ازاون رگبار های یهویی و خیلی باحال.چشم چرخوندم ،سمت پنجره و
تماشای رگبار ...
نمی دونم کی؟مجددن خوابیدم (ماجان بهترینه)
که انگار ؛
مامانم اومد به شونم زد و
پرسید؛داری چکار میکنی؟گفتم نماز میخونم دیگه.گفت،می بینم .الان چه وقته؟گفتم ،دیشب به دلم ننشست.دارم قضاشو می خونم.گفت ،حالا که داری میخونی.واسه ظهروعصر دیروزو بخون.اون به دلت ننشست که این به دلت ننشسته.گفتم باشه... ؛ایستادم که ادامه رو داشته باشم...که بیدار شدم که با یه
حس خوب و آرام بخش بیدار شدم .❤
تو ذهنم خوابمو مرور کردم.دوباره خوابم برد.وانگارنشستم .تو ذهنم خوابمو مرور میکنم و
خیره به تماشا تصویر...که یهو تلفن زنگ زدو بیدار شدم...وبعد گفتگو این پست رو گذاشتم

به جان ماجان این همه اش حقیقت و
واقعیت بود و
هستکه براتون تعریف کردم.که این پست رو با آرامش قلبی گذاشتم

نمی دونم الان چه وقت حافظ و
سحرم دولت بیدار به بالین امد،گفت برخیر که کاکتوس جان با کمربند آمد

بابت تک تک واژهایی که نوشتین،خیلیییی مرسی❤خیلی دوست داشتم و
قلبا قبولشون دارم.مثال؟اینکه غم ها رو باید دید.شادی هارو به تصویر کشید.زندگی هممون پراز غم و
شادی و....
وامید وارم همه درصحت و
سلامتی باشیدو
باشند...❤
خوب.جوونم براتون بگه که؛
ابرارغوانی و
ماجان مخلص شماست و
با اجازه به سبک مادربزرگ مرحوم علی آقا(کریمی)با دوتا دستام دو طرف صورت تونو میگیرم و
یه ماچ برشته بر پیشانی مبارک تون می نشانمبعد مثال آن مرحومه میگفت:اُخِی،چه مزه داشت.یکی دیگه
مرسی بابت دسه گل و
از اون اداها و....


جان دل ماجان خانم جان
جونت سلامت و
دلتون شاد❤
خیلی خیلی مراقب خود تون باشین ❤من هم برای شما از هرچه بهترین هارو آرزومندم ❤
دل منم براتون تنگ میشه و
از بودن تون شاد❤شادانم.❤
نامه باید طومار باشه.سخن ها در لفافه و
نقشه خوان باید بود،تا رمز و رموزها کسری از ثانیه دانست
در آخر
چشم.می نویسم و
خواهم گفت.که زچه دلتنگ و
آرامشم درگیر چه است و...ولیکن خاطر همه دوستان برام خیلی عزیزه و
امیدکه همه دوستان عزیز درپناه حق باشندو
باشید❤

کاکتوس یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 12:56

چه عکس پر از ارامشی

آخ.آخ.آخ.من یک سوال دارم از شما؟آیا در ماجان؟چونان آرامشی لاموجود است؟آیکن ممد تو بهترینی

کیهان یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 12:32 http://mkihan.blogfa.com

آبجی؟بالاغیرتن تو با من دشمنی داری؟
آخه این هم شد خبر؟
خداوند همه عزیزان از جمله خاله جان عزیز را از جمیع بلایا محفوظ بدارد آمین

جان آبجینه والا

سوال پرسیدین برار جان
عرض کردم؛
"که زخمم آنقدر عمیق شده
که می توان درآن درختی کاشت..."<بروسان


آمین.الهی آمینمرسی از دعایی که درحق خاله جان کردینباشی تا همیشه ؛عزیزبرارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد