باریکلا به دقت و تیز بینی شما اینجا،به اون چوب ها،آجار می گن.آجار دَودی.حصار بستن.دارن گِل می گیرن حصار رو.به این کار عَلاوه می گن.قدیم ها.خونه تکونی ها که شروع میشد.این کار مرسوم بود.گِل و سبوس برنج/عطر خوشی به اتاق کاه گِلی می بخشید.عطر خوش زندگی. واما منظور بنده از آپلود این عکس. می دونید؟حصار گِلی.وقتی گرماى شدیدببینه،فرو می ریزه.باید مرمت شه.احساس ؟نه.یقین دارم قلبم و دریچه و مریچه اش.کاه گِلیِ و یه کوره آتیش وسطش، این دل،می بایست مرمت شه.که الحمد الله شد
سال 1374 بود ، دبستان امام حسن مجتبی برازجان درس میخوندیم، امتحان دینی داشتیم ،بعد یکی از سوالات جوابش این بود :
(پیامبر(ص) زمانی که در دره شعب ابی طالب تبعید بود دست از رسالت خود بر نمیداشت و با کاروانهایی که از آنجا عبور میکردند تماس بر قرار میکرد و آنها را به اسلام دعوت میکرد) بعد یکی دوستان من هم چون تو کتاب خونده بود پیامبر (ص)تماس برقرار میکرد همیشه پیش خودش فکر میکرده منظور کتاب تماس تلفنی بوده
خلاصه ما هم طبق معمول سر جلسه برای تقلبی کنار هم نشسته بودیم ، بهش گفتم ایزدی ، جواب سوال هشت چی میشه گفت جوابش میشه :(با تماس تلفنی )،
تعجب کردم بهش گفتم مگه زمان پیامبر(ص) تلفن بوده برگشت گفت تو انگار حالت خوب نیست مثل اینکه پیامبر خدا بوده ها ، برای خدا کاری داره یه خط تلفن بده به پیامبرش؟ ،
اینو که گفت کمی قانع شدم بعد گفت: نترس بنویس بعد از امتحان تو کتاب هم نشونت میدم تا خیالت راحت بشه ، منم با کمی ترس همینو نوشتم ،
هفته بعد معلممون آقای کازرونیان برگه ها رو صحیح کرده بود ،اومد سر کلاس قبل از اینکه هر کاری بکنه مستقیم رفت در کمدش رو باز کرد چوبش، (که خودش بهش میگفت ترکه علیه السلام) رو بیرون آورد، گفت : موسوی و ایزدی بیان بیرون ،
از حالت معلم متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کلاس یه جوری تو سکوت همراه با ترس فرو رفته بود که هنگام حرکت کردن صدای کفشهای داملامپ سیاه دوتامون تو کلاس می پیچید اومدیم بیرون کنار تابلو ایستادیم ،
معلم همینجوری که تو کلاس قدم میزد و میرفت ته کلاس و بر می گشت، با یه لحن خاصی گفت: خب پیامبر تو دره شعب ابی طالب چطوری مردم رو به یگانه پرستی دعوت میکرد؟
من متوجه شدم ایزدی یه گندی زده ،سکوت تمام کلاس رو گرفته بود ،ما هم داشتیم از ترس میمردیم ، دوباره معلم سؤالش رو تکرار کرد ،
منم با ترس و لرز گفتم: با تماس تلفنی که یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده ، بعد از اینکه معلم کلاس رو ساکت کرد گفت شما کنار هم نشسته بودین؟
با ترس و لرز گفتیم بله همینجوری که چوبش رو تو دستش میچرخوند گفت خب حالا بگو ببینم مگه زمان پیامبر تلفن بوده؟ منم گفتم: خب پیامبر خدا بوده یه خط تلفن که چیزی نیست که خدا به پیامبرش نده باز کلاس منفجر شد از خنده .
خیلی ممنون بابت واگویه تماس تلفنی رسول اکرم با مشرکین
وجدانا خیلی فاز خوبی داره.کلاس بره رو هوا و منفجر شد قدیم اینجور بود.برای خط ثابت.یه هزینه ی ای واریز میشد.الان اون هزینه هست.هزینه ی پایه های آهنی،کابل و ایاب و ذهاب نصاب،میاد روش.چرا؟چون همچی خصوصی شده.حقوق مخابراتی ها هم پرداخت نمیشه.والبته،مورد داشتیم.امروز تلفن وصل شد.نیمشه شب،توسط سارقین کابل،قطع شد.وخوب.آقای همسایه به پدرجان گفت.شبا بیدارم.نگهبانی میدم. خدا آخر و عاقبت ما و مملکت مان را بخیر کنه
سلام کلی مطلب نوشتم ولی انتقال نیافت مبارکه تلفن ثابت سال چهل و هفت ما تلفن دار شدیم از مخابرات زنگ زدند گفتند شماره تون اینه ما هم نفهمیدیم که چی گفت خلاصه خط داشتیم ولی شماره اش را نداشتیم البته مزاحم تلفنی هم داشتیم و هم می شدیم خدایا توبه
سلام بر شما چه بد باز این بلاگ اسکای بازیش گرفته.
خیلی ممنون آخی.سال چهل هفت.خاله جان دنیا آمده بود خدا اموات شما را رحمت کنه من یاد نیست چه سالی بود.ولی یادمه.شماره تلفن ثابت مون رو.باباجی واسه سر تا سر کوچه نوشت.مثلا آقای معلم ته کوچه بود.خودش توتکابنی،خانومش رودسری، بستگان شون از تهران و ولایت ها شون تماس می گرفتن خونه ی ما.بجز من.یکی می رفت دم در خونه شون..خبر شون می کرد. مثلا فرحناز.خواهر شهیدِ.ولایتش لشت نشاء.خواهرش از تهران. مادر و برادر هاش از لاهیجان و لشت نشاء تماس می گرفتن. مثلا برف ۸۳،تلفن ها قطع بودن.موبایل بابا گیان دو خط باتری داشت.یک تماس.با تهران.منزل سوسن جون گرفتیم.که بگیم. به پادگان زنگ بزنه.به مرد شریف بگه که .حال همه ی ما خوبه.از شانس ما.مرد شریف همان جا .پای تلفن بود. یک تماس هم. برای خانم همسایه گرفتیم. خانم همسایه خوزستانی بودن.همسر شون نقره بر گیلان.توی کرمان مشغول به کار بودن.وقتی متوجه میشن.رشت برف اومده.راه می افتن به سمت خونه.بین راه ایشان را برمی گردانند.والبته خیلی ها رو.ارتش برگرداند.به قولی توی اسکان ازشون مراقبت کردن.به کله شون نزنه.از اسکان فرار کنن...وبشون قول دادن.راه باز شد.حتما اجازه عبور می دن...القصه.خانم همسایه فکر می کرد.همسرش کرمان هست.واز ایشان بیخبر.. مامان و چوپان رفتن خونشون.چوپان رفت برف پارو کرد.وقت برگشتن.شماره آقای همساده رو گرفت.باباگیان رفت سر کوچه.آخه اونجا آنتن پر میشد.شکر خدا تماس برقرار شد و خانم همسایه با همسرش صحبت کرد.وخبر سلامتی خودش و دوتا بچه هاش و پورآقایی همسایه را گفت و موبایل خاموش شد. آقای همسایه چهار روز بعد.رسید خونه.گفت داشتم سکته می کردم.تو فکر فرار از اسکان بودم.موبایلم زنگ خورد...گفت خیلی لطف کردین و من نمی دونم چطور تشکر کنم...
ویک روز.کسی خونه نبود.تلفن زنگ خورد.ماجان تو فاز استراحت بود.مثلا به سقف خیره شه و بین گذشته و آینده.سیر کنه،وخوب.تلفن زنگ خورد و ماجان بلند شد.روسریش رو.جلوی آینه سر کرد و /وقتی رسید پای گوشی./خنده اش گرفت.وخوب.نمی شد گوشی رو برداشت.ولیکن زنگ تلفن قطع شد با این حال.ما هیچ وقت.مزاحم نداشتیم.شکر خدا مزاحم هم نشدیم.وممنون مخترع گوشی های نمایشگر دار هستیم.چون شماره های بعضی ها رو می دیدم.بر نمی داشتم/نمی دارم خدایا .لطفا توبه ی امیر علی خان را بپذیرما را نیز هم ببخش و بیامرز
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سپاس از روشنگری شما
شیمى محبت قوربان؛خیلی ممنون از لطف و معرفت شما


کسی ور مورد تصویر حرفی نزد.
چیکارمیکنه ایشون؟
باریکلا به دقت و تیز بینی شما






اینجا،به اون چوب ها،آجار می گن.آجار دَودی.حصار بستن.دارن گِل می گیرن حصار رو.به این کار عَلاوه می گن.قدیم ها.خونه تکونی ها که شروع میشد.این کار مرسوم بود.گِل و سبوس برنج/عطر خوشی به اتاق کاه گِلی می بخشید.عطر خوش زندگی.
واما منظور بنده از آپلود این عکس.
می دونید؟حصار گِلی.وقتی گرماى شدیدببینه،فرو می ریزه.باید مرمت شه.احساس ؟نه.یقین دارم قلبم و دریچه و مریچه اش.کاه گِلیِ و یه کوره آتیش وسطش،
این دل،می بایست مرمت شه.که الحمد الله شد
سلام عزیزم




و خدا رحمت کنه رفتگان همه رو
خوبین؟
چقدر اهنگ فرزاد فرخ رو دوس داشتم خیلی ممنونم ازتون
خدا نگهدار و حافظ شما و عزیزان باشه..
سلام به روی بهتر از ماهتون






خدا حافظ و نگهدار شما و همه ی عزیزان عزیزتون باشه...
و الهی آمین به دعای قشنگ تون...الهی آمین
شکر.الهی شکر.خیلی ممنون از احوالپرسی تون.خوشحالم آهنگ رو دوست داشتین
فدای شما
تماس تلفنی پیامبر ص با مشرکان
یکی از خاطرات دوران دبستان(طنز واقعی)
سال 1374 بود ، دبستان امام حسن مجتبی برازجان درس میخوندیم، امتحان دینی داشتیم ،بعد یکی از سوالات جوابش این بود :
(پیامبر(ص) زمانی که در دره شعب ابی طالب تبعید بود دست از رسالت خود بر نمیداشت و با کاروانهایی که از آنجا عبور میکردند تماس بر قرار میکرد و آنها را به اسلام دعوت میکرد)
بعد یکی دوستان من هم چون تو کتاب خونده بود پیامبر (ص)تماس برقرار میکرد همیشه پیش خودش فکر میکرده منظور کتاب تماس تلفنی بوده
خلاصه ما هم طبق معمول سر جلسه برای تقلبی کنار هم نشسته بودیم ، بهش گفتم ایزدی ، جواب سوال هشت چی میشه گفت جوابش میشه :(با تماس تلفنی )،
تعجب کردم بهش گفتم مگه زمان پیامبر(ص) تلفن بوده برگشت گفت تو انگار حالت خوب نیست مثل اینکه پیامبر خدا بوده ها ، برای خدا کاری داره یه خط تلفن بده به پیامبرش؟ ،
اینو که گفت کمی قانع شدم بعد گفت: نترس بنویس بعد از امتحان تو کتاب هم نشونت میدم تا خیالت راحت بشه ، منم با کمی ترس همینو نوشتم ،
هفته بعد معلممون آقای کازرونیان برگه ها رو صحیح کرده بود ،اومد سر کلاس قبل از اینکه هر کاری بکنه مستقیم رفت در کمدش رو باز کرد چوبش، (که خودش بهش میگفت ترکه علیه السلام) رو بیرون آورد، گفت : موسوی و ایزدی بیان بیرون ،
از حالت معلم متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کلاس یه جوری تو سکوت همراه با ترس فرو رفته بود که هنگام حرکت کردن صدای کفشهای داملامپ سیاه دوتامون تو کلاس می پیچید اومدیم بیرون کنار تابلو ایستادیم ،
معلم همینجوری که تو کلاس قدم میزد و میرفت ته کلاس و بر می گشت، با یه لحن خاصی گفت: خب پیامبر تو دره شعب ابی طالب چطوری مردم رو به یگانه پرستی دعوت میکرد؟
من متوجه شدم ایزدی یه گندی زده ،سکوت تمام کلاس رو گرفته بود ،ما هم داشتیم از ترس میمردیم ، دوباره معلم سؤالش رو تکرار کرد ،
منم با ترس و لرز گفتم: با تماس تلفنی
که یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده ، بعد از اینکه معلم کلاس رو ساکت کرد گفت شما کنار هم نشسته بودین؟
با ترس و لرز گفتیم بله همینجوری که چوبش رو تو دستش میچرخوند گفت خب حالا بگو ببینم مگه زمان پیامبر تلفن بوده؟ منم گفتم: خب پیامبر خدا بوده یه خط تلفن که چیزی نیست که خدا به پیامبرش نده باز کلاس منفجر شد از خنده .
خیلی ممنون بابت واگویه تماس تلفنی رسول اکرم با مشرکین
وجدانا خیلی فاز خوبی داره.کلاس بره رو هوا و
منفجر شد
قدیم اینجور بود.برای خط ثابت.یه هزینه ی ای واریز میشد.الان اون هزینه هست.هزینه ی پایه های آهنی،کابل و ایاب و ذهاب نصاب،میاد روش.چرا؟چون همچی خصوصی شده.حقوق مخابراتی ها هم پرداخت نمیشه.والبته،مورد داشتیم.امروز تلفن وصل شد.نیمشه شب،توسط سارقین کابل،قطع شد.وخوب.آقای همسایه به پدرجان گفت.شبا بیدارم.نگهبانی میدم.
خدا آخر و عاقبت ما و مملکت مان را بخیر کنه
سلام
کلی مطلب نوشتم
ولی انتقال نیافت
مبارکه تلفن ثابت
سال چهل و هفت ما تلفن دار شدیم
از مخابرات زنگ زدند گفتند شماره تون اینه
ما هم نفهمیدیم که چی گفت
خلاصه خط داشتیم
ولی شماره اش را نداشتیم
البته مزاحم تلفنی هم داشتیم
و هم می شدیم
خدایا توبه
سلام بر شما

بلاگ اسکای بازیش گرفته.






ما را نیز هم ببخش و بیامرز

چه بد
باز این
خیلی ممنون
آخی.سال چهل هفت.خاله جان دنیا آمده بود
خدا اموات شما را رحمت کنه
من یاد نیست چه سالی بود.ولی یادمه.شماره تلفن ثابت مون رو.باباجی واسه سر تا سر کوچه نوشت.مثلا آقای معلم ته کوچه بود.خودش توتکابنی،خانومش رودسری، بستگان شون از تهران و ولایت ها شون تماس می گرفتن خونه ی ما.بجز من.یکی می رفت دم در خونه شون..خبر شون می کرد.
مثلا فرحناز.خواهر شهیدِ.ولایتش لشت نشاء.خواهرش از تهران. مادر و برادر هاش از لاهیجان و لشت نشاء تماس می گرفتن.
مثلا برف ۸۳،تلفن ها قطع بودن.موبایل بابا گیان دو خط باتری داشت.یک تماس.با تهران.منزل سوسن جون گرفتیم.که بگیم. به پادگان زنگ بزنه.به مرد شریف بگه که .حال همه ی ما خوبه.از شانس ما.مرد شریف همان جا .پای تلفن بود.
یک تماس هم. برای خانم همسایه گرفتیم.
خانم همسایه خوزستانی بودن.همسر شون نقره بر گیلان.توی کرمان مشغول به کار بودن.وقتی متوجه میشن.رشت برف اومده.راه می افتن به سمت خونه.بین راه ایشان را برمی گردانند.والبته خیلی ها رو.ارتش برگرداند.به قولی توی اسکان ازشون مراقبت کردن.به کله شون نزنه.از اسکان فرار کنن...وبشون قول دادن.راه باز شد.حتما اجازه عبور می دن...القصه.خانم همسایه فکر می کرد.همسرش کرمان هست.واز ایشان بیخبر.. مامان و چوپان رفتن خونشون.چوپان رفت برف پارو کرد.وقت برگشتن.شماره آقای همساده رو گرفت.باباگیان رفت سر کوچه.آخه اونجا آنتن پر میشد.شکر خدا تماس برقرار شد و خانم همسایه با همسرش صحبت کرد.وخبر سلامتی خودش و دوتا بچه هاش و پورآقایی همسایه را گفت و
موبایل خاموش شد.
آقای همسایه چهار روز بعد.رسید خونه.گفت داشتم سکته می کردم.تو فکر فرار از اسکان بودم.موبایلم زنگ خورد...گفت خیلی لطف کردین و من نمی دونم چطور تشکر کنم...
ویک روز.کسی خونه نبود.تلفن زنگ خورد.ماجان تو فاز استراحت بود.مثلا به سقف خیره شه و
بین گذشته و آینده.سیر کنه،وخوب.تلفن زنگ خورد و ماجان بلند شد.روسریش رو.جلوی آینه سر کرد و /وقتی رسید پای گوشی./خنده اش گرفت.وخوب.نمی شد گوشی رو برداشت.ولیکن زنگ تلفن قطع شد
با این حال.ما هیچ وقت.مزاحم نداشتیم.شکر خدا مزاحم هم نشدیم.وممنون مخترع گوشی های نمایشگر دار هستیم.چون شماره های بعضی ها رو می دیدم.بر نمی داشتم/نمی دارم
خدایا .لطفا توبه ی امیر علی خان را بپذیر