<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

آرزوهایی که بر باد رفت...

 

هفته ی اوله  مهر ماهِ ۷۳-بیمارستان مروستی-توی یه  روز-دوتا جراحی داشتم.دکتر واسه ی مدرسه-باشرح حال-استعلاجی نوشت.

ماه مهر -به قول آقای چاووشی-  زهر هلاهل از نیمه گذشته بود. ..به اتفاق پدرجان-راهی مدرسه شدیم و یک راست-خدمت خانوم مدیر و معاونین رسیدیم.باتوجه به استعلاجی-مهر و امضاء دکتر و بیمارستان و فلان و بیسار و

توضیحات پدر جان.

برگشتن به پدرجانم گفتندکه -ما این برگه رو قبول نداریم.

چرا خانوم مدیر؟چون مهر تهران روشه.

خوب؟

باید ببرینش همین مطبی که کنار مدرسه اس.ایشان تایید کنند و..مهر رشت بزنند!!

بهرحال حال رفتیم  خانوم دکتر تایید کردند و 

کلی ام دلشون واسمون سوخت.که با این سن و سال  و عوارض بیهوشی و

جراحی و دوره نقاهت کوتاه...

ولیکن کلی سفارش کردند...خلاصه وارد کلاس شدیم و

بچه ها  سه نفره-چهار نفره-کیپ تا کیپ پشت نیمکت ها نشسته بودند.چشم چرخوندیم.که ببینم?پشت کدام نیمکت؟ جای ما باشد؟

که یه دختر خانوم  چشم سبز.بلند شد و گفت؛بیا اینجا کوچولو.

کلاس رفت رو هوا.

گفت:

بیا پیش خودم.بیا که من ام مث تو تازه واردم.

حس خوبی داشت.خوش ام آمد و

لبخندم گرفت.گفت بیا.بیا همین کنار خودم بشین..رفتم و کنارش

نشستم.بغل دستیش گفت-بزار وسط بشینه.

گفتم بین نیمکت خوشم نمیاد.

یا این سر نیمکت-یا اون سر نیمکت-

گفت -پس نوبتی باشه.متعجب نگاش کردم.گفت یه هفته اون سر .یه هفته این سر.

چرا واقعا؟ندونم.

که یهو چشم سبزِ گفت-ببین ؟؟من فاطمه سادات ام.پدرم ارتشیِ و

بندر بودیم و تهران بودیم و

حالا هم اینجایم.

لبخند زدم.گفت تو چرا هیچی نمیگی؟گفتم خواهر نداری؟گفت ععععععه؟ از کجا فهمیدی؟نه-  دوتا داداش از خودم کوچیک تر دارم.تو چی؟گفتم من ام همین طور.

بعد دست های باریک و سفید اش رو -توی هوا چرخوند و گفت؟خوب؟

گفتم اینجا چرا اینقدر شلوغه؟

پرسید چطور؟

گفتم پر از هم همه و 

هوای حبسِ.

گفت ۴۸ نفر ایم.که با تو-۴۹ نفره شدیم.دختر تپله یِ- نیمکت پشت سریِ ما گفت.نه دیگه.باید بگی ۴۸ نفر و نصفی.بعد خنده ی تپلانه ای کرد و

من فقط نگاش کردم.

گفت اونجوری نگام نکنا.با امسال سه ساله که-پشت این نیمکت نشستم.که الهی.بحق آق سِد حسن.بزنه پس کله ی یکی و

 منو بگیره و

خلاص؛

خلاص از درس خوندن  شم.

خودش و بغل دستیش و

بقل دستیِ بقل دستیش و

فاطمه سادات  و بغل دستی هاش زدند زیر خنده...

زنگ اول

ریاضی بود.

زنگ دوم عربی-

دبیر ریاضی گفت.از بچه ها کمک بگیر-که نبودنت جبران شه.

دبیر عربی؛

-ادل چشش افتاد به بنده و

 درس پرسید-من هم پاشدم و گفتم؛اجازه خانوم؟ ما نبودیم.با اخم گفت؟چه ربطی داره؟گفتیم بلد نیستیم.که فاطمه سادات بلند شد و

گفت-اجازه خانوم؟ شما ده صفحه درس دادین.این همین امروز .سر کلاس حاظر شده.

گفت خوب که چی؟ می مرد خودش می خوند؟

فاطمه سادات گفت.این رفته بود تهران.جراحی شده و استعلاجی برده دفتر.

من اما هیچ نگفتم.

گفت بیا پای تخته.رفتم پای تخته.یه خطکش چوبی از روی میزاش برداشت و

جلوی چشم ۴۸ نفر و نصفی؛

چهارتا -محکم -کفِ جفت دست هام کوبید.

یکی از دخترها-از میون کلاس بلند شد و

با بغض گفت:این چه کاری بود کردی خانوم؟

خانوم انگشت اشاره اش رو گرفت‌ سمت در.

اون دختر خانوم با گریه از کلاس خارج شد.

والا دروغ چرا؟  دلم پدرمُ می خواست.دلم آقای معلم کلاس اولمُ می خواست.آقای معلمی که هیچ وقت پدر نشد-ولی برای بچه های کلاس-برای همه ی بچه های کلاس پدر بود.

و قطعا-یقیقاً -هرگز آرزوی مرگ آرزوی،آرزو نبود...

نظرات 4 + ارسال نظر
باشماق یکشنبه 20 آبان 1403 ساعت 20:20

با درود
قصه ی این عکس چیست ؟

درود بر شما
https://iranwire.com/fa/features/135789-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88-%D8%AE%D8%A7%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AA%D9%87%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%AE%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%B4%D8%AF-%D9%88-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%B4%D8%AA/

متاسفانه قصه ی تلخ و
دلخراشی است.
مدرسه خانه ی دوم دانش آموزان است.
اگر قرار است.امر ب معرف و
فلان و بیسار کنیم.باید از محضر امام موسی صدر درس بگیریم.

اسماعیل یکشنبه 20 آبان 1403 ساعت 15:40 http://www.fala.blogsky.com

چه نوشته ی خوبیه، سپاس.

عجب معلم بی منطق و یکدنده ای!

خیلی ممنون از توجه ی شما.

بله. متاسفانه مثل همین خانوم مدیری که با آرزو چنین کرد...
می دونید؟
با خوندن فرمایش تون،پیش از این اتفاق به ذهنم تصویر شد.
وقتی پشت میزش نشست.
کیف بزرگ اش رو پیش روش گذاشت.
سرش رو پیش برد و
با دوتا دست هاش،توی کیفشُ گشت.
بلاخر سوهانُ یافت و
از تو کیفش کشید بیرون.و با خشانت.همه ی ناخن های دستش رو سوهان کشید.
عجیب بود.
یه خانومی که شبیهه خانم افسانه چهره آزاد بود.البته چشم و ابرو مشکی.اینگونه رفتاری با خودش داشته باشه.
نانا،اجی،وقتی ناخن های خودشون و بچه مچه ها رو کوتاه می کردن و
سوهان می کشیدند.چال انگشت ها رو می بوسیدند.
اینکه با خودشون به مهر رفتار می کردند خیلی خوب بود.هست.
سپاس از حضور ارجمند شما.

سلام جمعه 18 آبان 1403 ساعت 16:51

با درود
خوب بود قدرت قلمش و داستان سرایی اش خوب بود
###
هنوز جنگ نشده تلویزیون چقدر فیلم جنگی می گذاره
فکر می کنم داره ذهن ها را آماده می کند
نماز جمعه را امروز شاه عبد العظیم بودم
بعد نماز دور یک میز البته بزرگ غلغله بود
فکر کردم دارند نذری می دهند
ولی داشتند هدایای بانوان را می گرفتند
آقای خامنه ای راست می گفت ملت ایران را نشناخته اند
موقع برگشت از شمال
نزدیک بود یک تصادف درست حسابی کنم که به خیر گذشت
در حرم تو صف کشیدن کارت بودم
یک میلیون تومن پول خرد ملت بود که واریز می کردند
واقعا ملت ایران را نشناختند

درود بر شما
به به،زیارت و
طاعات و عبادت تون قبول حق.
والحمدالله که بخیر گذشت.خداوند پشت و پناه تون باشه همیشه.

راستش/سارا اخبار جنگ رو دنبال می کنه.بعد سر سفره ناهار،با دادا،دوتایی روی مخم اسکی می رن.
مضطرب و نگرانند.
و براشون سواله؟چرا بنده بی توجه ام؟
پرسیدم؟آیا این حراس و نگرانی؟دردی رو دوا میکنه؟
گفتند می خوایم بدونیم؟چی شد که اینطوری شدی؟
منظور شون این بود که،

چطور؟خودم رو ب کوچه ی علی چپ بردم؟
گفتم؛
توی کوچه ی علی چپ اینا ،همیشه آخر فروردینُ عروسی ،هوا عالی و
ِآسمان آبیه،کوچه سرشار از
عطر و بوی اقاقیا هاست.ریسه ها توی نرمه باد،تاب می خورن و
از حیاط همساده ،
https://musictag.ir/details/19534/
ترانه شنیده میشه.
با وجود آسمان آبی صاف ،شب کوچه مهتابیِ.
چهره شون سوالی شد؟
فکر کردند سر کار شون گذاشتم.
گفتم همچنانی که یونس،تو شیکم نهنگ امیدوار از خداوند خواست نجاتش بده،من امیدوارم.گفتم مثال حضرت ابراهیم مطمئن و امیدوارم.حتی مث مادر موسی.
دادا گفت.دگر در این دنیا نیستی؛ نه؟
با این جمله اش،
دیوان حافظ به ذهنم تصویر شد و
غزل ۲۵۵ براش خوندم.
وبعد؛
با کریمان کارها دشوار نیست.
به قولی گرفتن.قضیه از چه قرارِ.

با درود بی تعارف قلم شما برای نوشتن داستان کوتاه عالیست از خوانش این پست لذت بردم خواهش می کنم بازهم بنویسید سبک نوشتاری شما رئال اجتماعی است سبک نوشتاری منم رئال اجتماعی خطی است ، موفق باشید....

درود بر شما همتباری عزیز و
گرامی ام.
آقا داستان های شما کجا و
خط خطی های ما کجا.
خیلی لطف دارید؛خیلی ممنون و سپاسگزارم واقعا.
ان شاء الله همیشه سلامت و تندرست باشید.دلتون شاد و
چراغ وبلاگ تون روشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد