"Casablanca"
پ.ن
من این امیر و (زوج داون)فاطمه رو خیلی دوست دارم.
خصوصا اون ویدئویی که-فاطمه انگشت اشاره اش رو فرو می بره تو لپ امیر و
به اش میگه-هَمیر؟دیر کردی؟ شبه -خطر ناکه.
بعد می بینه امیر جدی گرفته...
سرخ و سربزیر شده- خنده اش می گیره و
با سر میره تو بغلش و
قشنگ می خنده.
رشت که بودیم.کوچه بغلی مون-یه دختر عینهو فاطمه بود.می اومد سر کوچه مون-پیش کامی خرید می کرد.
با مادرش سلام و علیک دارم.
هر بار که-بدون مامانش -دم مدرسه و سر کوچه و خیابون- همو می دیدیم.
یعنی اینجور بود که؛پیش از اینکه از کنار هم رد شیم-
متبسم و خیلی بامزه-یه چشمک به ام می زد.
منم با مچاله کردن جفت چشم هام.پاسخ اش رو می گفتم.
مادرش گفته بود.از این کار تون خوشش اومده..
گفت هدف از چشمک زدن.یعنی با مامانم بودم-دیدمت و حالا بجا آوردمت.
گفت.اومده به ام گفته.اون-یعنی من- اینجوری کردم.همون لحظه با دستش کوبید به قفسه ی سینه اش و
گفت:"من ،من!"مادرش گفت میگه-منو یادش مونده.
با درود
کلیپ کوتاه را دیدم
به نظر جفتشون عقب مانده ی ذهنی اند
ما جوانان قدیم از این خاطراتی که اشاره کردید
زیاد داریم بعضی وقتها که بیاد می آورم
می گفتم خدایا توبه
البته با به دندان گرفتن فضای بین انگشت شصت و سبابه با کف دست رو به بالا
سلام بر شما


داخل ( دان) نوشته بودم.خیلی طفلی اند.
خواهر خانوم پسر عمو فرخ-دوقلو باردار بود-که گویا یکی از قل ها مشکلی داشت .که دکتر ارجاع داد به تهران و
حیات رو ازش گرفتند.
زن پسر عمو-التماس می کرد.این کارو نکنین.هر چی شد.من نگهش می دارم.
خدا دامن همه آرزومندان رو به سلامتی و خیر و خوشی سبز کنه.
بله. شیطنت های جوانان قدیم -مثل بابا و رفقاش-خیلی بسیار و
غیر قابل پخشه.
خان عمو دختر خاله اش رو می خواست-اما دختر عمه اش یک دل نه صد دل عاشق خان عمو شده بود.
گفت از اداره برمی گشتم.از دور دیدم.دختر عمه داره- لباس روی بند رخت پهن میکنه.در نتیجه-وقت رد شدن-خیره به دور دست ها شدم و به قولی رومُ کج کردم...
که شنیدم :"خرش مرده صاحبش ناراضی"
اینو که می گفت-غش غش می خندید و
زن عمو با تشر به اش میگفت-بس کن حسین!
خلاصه خان عمو یه جعبه شیرینی بر میداره می ره خونه ی خاله اش.پدر بزرگ و مادر بزرگ -با گل و شیرینی میرن خونه ی دایی پدر بزرگ-دختر خاله ای ران باب دلخوری پیش آمده.بین او و
خاله اش-پاسخش منفی شد.خان عمو هم عین لشکر شکست خورده بر می گرده خونه.بعد مادر بزرگ اینا که برگشتن -می پرسن چی شده حسین؟ جان.وقتی میگه ایران گفته زنت نمیشم.مادر بزرگ میگه فدای سرت.ما امروز بله رو از دایی گرفتیم.
خلاصه اینکه-
قصه ی ما به سر رسید
هیشکی به عشقش نرسید.
ویدئو را سرچ کردم دستم به جایی نرسید





دختر شبیه فاطمه به نظر کم سن و سال می آید
خاطره ی تکراری
یک عینک دودی داشتم رفیقم قرض می گرفت و به چشم می زد
گفتم برای چی می زنی گفت به دخترا چشمک بزنم متوجه نشوند
درود بر شما

هنوزم که مردشریف رو می بینند.محبت دارند و

ویدیو رو براتون ایمیل می کنم.
دختر شبیه ی فاطمه- کم سن و سال نیست.دهه شصتیِ
مامان و بابا گیان هم می بیننش.
اولین بار که دیده بودنش -اومدند گفتند-رفیقِ تو دیدیم.
بعد یه مکثی کردند و
گفتند لنگه ی خودته سومی.
به نظرم. تکراری نبود.
چون خاطرم نیست؟
یعنی می خواست کلاس بزاره-که یعنی تحویل تون نمی گیرم.
بعضی از دخترای کلاس ما- از عینک دودی و
کیف سام سوند پسرها- خوش شون می اومد.
سهیلا از
از نظر او-من و رقیه دختر ترشیده های کلاس بودیم.
از نظر پسر های کلاس -در و همسایه- خواهر مادر شون
جویای احوال میشند.الحمدالله (البته بجز یکی شون که سارق خودپردازِ و داره اب خنک می خوره).الباقی اوضاع و احوال شون خوب و روبه راهه.
سهیلا هم یه ده سالیِ از شوهرش جدا شده.طبقه ی بالای خونه ی پدریش زنگی میکنه.و جزء خیاط های حرفه ای سنگرِ.
بچه هاش هم -دخترش پشت کنکوریِ-پسرش راهنمایی-که قدری با پدر شون هستند.قدری ام مادر.
پدرم با همکلاسی هاش- اینجور خاطرات زیاد داره.
میگفت حال دختر خر خون و افاده ای های کلاسُ می گرفتیم.
چند روز پیش.دادا گفت باباجی یکی از همکلاسی هاشو دم در مدرسه مون دید.گفت از دیدنش خیلی خوشحال بود.