حس خوبی باید باشه کاش حوصله داشتم از نماز خواندنم یه خاطره بگم!بنظرم اون شد اخرین باری که نماز خواندم
بله،خیلی.../کلا این مدل بغل کردن حس خوبی داره.مثلا وقتی خاله جان برنج یا سبزی،پاک می کرد.سینی روی پاش بود و نمی شد تو بغلش رفت.همونجوری که نشسته بود،بغلش می کردم.بعد اینجور .گوش ام رو می چسبوندم به اش.صدای قلبشُ گوش می کردم.الان ام اون دختر خانوم.همین کارو میکنه. لطفا حوصله داشته باش برار جان.لطفا خاطره ها تونو، برای ما بنویسین.
با درود همه ی شما ها این صحنه را تجربه کرده اید سوار بابا یا مامان شدن وقتی دارند سجود می کنند قند عسل بعد مراجعت از مشهد با مامان بزرگش تنها بوده می گفت تا بلند می شدم گریه می کرد که بگیرم بغل بعد رکوع و سجود ساکت می شد همچنین که بلند می شدم گریه می کرد
درود بر شما من هم،به مانند آقای قند و عسل.خونه ی آقاجانم(پدرِ مادرم)بزرگ شدم.تقریبا از ۶ ماهگی الی ماشاءالله.ولیکن خونه ی خودمون،گاهی مهمونی می رفتم.با مامان اونقدر خودمونی نبودم،بخوام همچین کاری بکنم.ولی با اجی و دایی کوچیکه و پدرم.همچین صحنه ای رو ،بارها و بارها تجربه کردم.وقتی هم،بچه ها .و بچه ای را که پیش ام می گذاشتن،(مثلا خاله می خواست بازار یا دکتر بره/زن دایی بزرگه و کوچیکه/عروس بزرگه)برای بچه سجاده پهن می کردم.خوراکی می گذاشتم.خنزل پنزل دورش می چیدم.تا تمام شدن نمازم.بچه مشغول و احوال دور ورش بود
واای چه عکس قشنگی و دلنشین
دلم غش رفت برا اون بچه
جووونم
سلام بر شما حسین آقای عزیز و گرامی،


خیلی ممنون از توجه ی شما
خدا از اون بچه و بچه ها ببخشه بهتون،الهی
حس خوبی باید باشه
کاش حوصله داشتم از نماز خواندنم یه خاطره بگم!بنظرم اون شد اخرین باری که نماز خواندم
بله،خیلی.../کلا این مدل بغل کردن حس خوبی داره.مثلا وقتی خاله جان برنج یا سبزی،پاک می کرد.سینی روی پاش بود و



نمی شد تو بغلش رفت.همونجوری که نشسته بود،بغلش می کردم.بعد اینجور .گوش ام رو می چسبوندم به اش.صدای قلبشُ گوش می کردم.الان ام اون دختر خانوم.همین کارو میکنه.
لطفا
حوصله داشته باش برار جان.لطفا خاطره ها تونو، برای ما بنویسین.
با درود
همه ی شما ها این صحنه را تجربه کرده اید
سوار بابا یا مامان شدن وقتی دارند سجود می کنند
قند عسل بعد مراجعت از مشهد
با مامان بزرگش تنها بوده
می گفت تا بلند می شدم گریه می کرد که بگیرم بغل بعد رکوع و سجود ساکت می شد
همچنین که بلند می شدم گریه می کرد
درود بر شما
.با مامان اونقدر خودمونی نبودم،بخوام همچین کاری بکنم.ولی با اجی و دایی کوچیکه و پدرم.همچین صحنه ای رو ،بارها و بارها تجربه کردم.وقتی هم،بچه ها .و بچه ای را که پیش ام می گذاشتن،(مثلا خاله می خواست بازار یا دکتر بره/زن دایی بزرگه و کوچیکه/عروس بزرگه)برای بچه سجاده پهن می کردم.خوراکی می گذاشتم.خنزل پنزل دورش می چیدم.تا تمام شدن نمازم.بچه مشغول و احوال دور ورش بود




:)))
من هم،به مانند آقای قند و عسل.خونه ی آقاجانم(پدرِ مادرم)بزرگ شدم.تقریبا از ۶ ماهگی الی ماشاءالله.ولیکن خونه ی خودمون،گاهی مهمونی می رفتم
وااای:)))از دست آقای قندوعسل و کارای بامزه اش
عالی
شیمی محبت قوربان؛خیلی ممنون از توجه ی شما
