چند شب پیش..معین داشت می خوند.
و من ؛
داشتم به حرف های مامان گوش می کردم.
گفت. راحله زنگ زد.به ام گفت.من خیلی تنهام.کسی سراغی ازم نمی گیره.چرا به ام سر نمی زنی؟ زن دایی.
گفتم رفتی پیشش.به اش بگو به عمه اش زنگ بزنه.
گفت.اتفاقا میون حرف زدن مون.گفت در می زنن زن دایی.بعد از پنجره نگاه کرد.گفت.اَه.عمه حوری اومد ه !!زن دایی.
گفتم بهمن آقا.خواهرشُ خیلی دوست داره.ازش حرف شنوی داره.چرا؟چون خواهرِ
راستگو و درست و حسابی ای داره.
که یهو شنیدم:
...صاحب داره دنیا همه کاراش
این جوری که ناجور نمیمونه...
تو دلم گفتم.خوب.اینو به اش میگن.برگشتن حواس .در وقت و زمان و مناسب.
خدایا شکرت.
روشن است که خسته ام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خسته ام، نمی دانم
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
زیرا خستگی همان است که هست
آری خستهام
و به نرمی لبخند میزنم
بر خستگی که فقط همین استفهمِ قفانگر…
عنوان و پ.ن : شاپور جورکش
پ.ن
دلالت پرنده
بخوان مرا بخوان
بخوان سبز هوش
بگذار آوای پریشان نایم را
سی مرغ بسرایند
مجنون آوارگی هایم را همزاد!
از آرواره های سگان پس بگیر
تا به خود بآیند یاخته ها
با عقل سرخ دلت پرواز کن
بسوز در حریق سبز جان خویش..
"…بگذار که نزدیک ماه، یک تنفس چوپانی،
همیشه درد کند، و من در هر شاهرگم,
عاشق باشم…"
(بیژن الهی)
پ.ن۱
یک ویدیو
پ.ن۲
سازنده ویدیو
پ.ن۳
عنوان از` یاسین `چوپان کوچولویِ یک ویدیو.
در من چیزی است که به درختها می اندیشد
به خانه ای آرام درمساحتی سبز و مختصر
راهی کوتاه دور از هیاهوی شهر
راهی کوتاه دورازکارخانهها، مدرسهها، شیون و زاریها .
فرصت خواهم داشت
فکر و وقتم را
صرف گذراندن با رودخانهها
و معاشرت پرندگان کنم
برای ساختن بندهایی عنان گسیخته بیرون از زندگی ام
و بعد به ذهنم رسید که مرگ این گونه بود
راهی کوتاه دور از همه جا .
درمن چیزی است که هنوزبه درختها می اندیشد
اما بگذار برود ! دلتنگی اعتدال
نیمی از هنرمندان جهان اُفت کردهاند یا پراکنده شدهاند
اگر کسی راهِ حلی پیدا کرده بگذار او بگوید
زمانی که قلبم را به سمت ناامیدی و تأسف گره زده بودم
در حالی که
همان زمان حقیقت ما را تمنا میکرد
تیغهای بحران راه را نشانه گرفته بودند
من نمیخواستم این گونه باشد
اما هست !
چه کسی هرگز از یک روز معمولی موسیقی ساخته است؟
ادامه مطلب ...
من آن نقاشیِ فردیش ....،که کارولین" اش را.... پشت پنجره به تصویر کشیده است ؛
آن همه هنر و دقت و ریز بینی ای که بخرج داده است را خیلی دوست می دارم.
پُشت و کنار پنجره ماندن را ،یا دو متر آن طرف تر،چه دانم.به قولی زیر پنجره نشستن و دراز کشیدن را ،جوری که،در هر حالتی ،خصوصاً آسمانِ شب پرستاره پیدا باشد.یا روز ابری و آفتابی و بارونی وارشی و شب مهتابی،سحر و گرگ و میش سپیده دم،دم غروب و..صبح صادق را،...در هر حالتی آسمان هویدا باشد ؛ پنجره را _خیلی دوست می دارم.
اتاق بالا _
پنجره ندارد،اما یک درب کشویی عریض و طویل _چهار انگشت_ مانده که به سقف برسد؛دارد=که نه تنها آسمان و باغ=اجماعا هویدا هستند.تا اون دور دورا رو هم میشه دید.یعنی جوری که،سرت را روی بالش بگذاری،چشم ببندی،انگار یک استدیوم تماشاچی،نظاره گر اند،تا تو خوابت ببرد...
و وقت هایی که قرص ماه کامل است.با او چشم تو چشم می شوی و
لبخندت که گرفت.بهرحال ممکنه بزنید زیر خنده /:
بله،عرض می کردیم؛
پس کلا درهای شیشه ای و پنجره ها ی بلند را خیلی دوست می دارم.
(خوب ممکنه رعد و برق تو بزنه و ...لا اله..)
بهرحال ،آن روز پنجره باز بود.باد خنکی تو میزد.و من_ تو حال و احوال خودم بودم و
من از من رنجیده بودم بسیار.........چه می دونستم؟امروز چی ب چیه؟
بعد تو فکر خیال خودم و احوالاتم بودم،...دادا پرسید؟چرا ناراحتی؟گفتم مَن؟؟؟کی من؟
گفت نه من،آره دیگه؛ناراحتی؟
گفتم نهههه.اصن تو از کجا می دونی؟
گفت از صورتت معلومه،خیلی ناراحته.
گفتم نه .گمان نمی کنم ...
بهرحال
پنجره باز بود،
آه کشیدم.و تو ذهنم تکرار کردم؛من از من رنجیده ام...
توام باد خنکی که تو زد،دوتا فوت،از بلندوگوی مسجد هم باهاش اومد و
یکی با لحن خوب و قشنگ و تمیز و مرتبی گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم"...
قلبم ریخت.لبخندم گرفت و دعا شروع شد...
پر از لبخند... گوش دل سپردم...
بعد اواخر دعا بود،دادا پرسید،مسجد چه خبره؟
گفتم دعای عرفه اس.
واین جمله را گفتن همانا و
متعجب شدنم و وااای گفتنم همانا.
که ای وای....
.
.
.
خوب.
برای اینکه،من اصلا.وابدا.به هیچ وجع منن وجوعی.حواسم نبود،که امروز دعای عرفه و یه زمانی همراه دایی می رفتیم دعا؛بعد قسمت نشد.از تی وی .پخش مستقیم همراه می شدیم...
چرا؟چون این دعا،یکی از دعاهاییِ که،قلبا دوستش دارم....قلبا. خدا و خونه ی خدا رو دوست دارم؛ابراهیم =پدر مهربان. اسماعیل شنونده و اطاعت کننده امر خدا=معماران خونه خدا رو دوست دارم.
و همه ی این سالهایی که به یاد دارم.حس سرشار از خوبی ای از این دعا گرفتم...
گفته بودم.خواب دیدم.خونه مون.خونه ی خدا بود؟
بخدا.
بهرحال
الحمدالله و شکر و سپاااااس.خدا جان حواس اش بود؛ هست،
من دل ام خواست،اون پیشونی ارغوانیش رو ببوسمم. گفتم ماچ به پیشونیت خوا گیانم.انگار به ام گفت.بوشو اوشتر ماجان=برو اون ور تر ماجان=بوشو ترا لوسآ نکن=برو خودتو لوس نکن.
خا
خدایا جان
پس بوس دورا دور :*ی
سر صبحی
وبلاگ پری جونُ خوندم.
از آشپزی و سیب زمینیِ سرخ شده نوشته بود...
خب.می دیل به واستِبُ.
بعد یه سری هم . به قسمتِ وبلاگ های به روز شده زدم و...
از خوشی شون خوشحال و از...
که توی یکی از همین بلاگ ها
حال و احوالم درب و داغان و ناراحت شد.
به خودم گفتم طبیعی ماجان؟ براش آرزوی سلامتی و اوقات خوش و هرآنچه دل اش بخواهد آرزو کردم...
از وبلاگشون زدم بیرون و
چشم هامو بستم.
گفتم یه چی پیدا کن؟ بشوره ببره؟ اون همه ناسپاسی رو
این تو ذهنم پلی شد.
لبخندم گرفت.
.بابت اون لحن فیگور و نقصی که گفتن.
و واژه "منطق"ی تو ذهنم نقش بست.
وبعد؛
ِآقای امیر علی خان سلام.
ممنون بابت به تصویر کشیدینِ بانک کودکی و
حرف حساب و درست شما.
مامان من ام.
دقیقا.
همین بانکُ با پولای دایی(از شب پاسی تا باقی هدایا؛) کوچیکه تاسیس کرده بود:))
امروز دو شنبه بود دیگه؟
خوب پنج شنبه
مرد شریف
اومده بود پیش ما .
با خودش_دو بسته چای بهاره _1402_ آورده بود.
ما داشتیم هندونه می خوردیم.
گفت؛
اوضاع هوا خوب نیستا.الاناس که بهم بریزه.گفت غرب اما بیشتره...
گفت خدا به دادِ شالی زارها و باغ و باغچه ها برسه..
بعد گفت
داشتم می اومدم
چوپان خونه نبود
یه زنگ به اش بزنم
ببینم کجاست؟
بلاخره تماس برقرار شد
چوپان گفت خونه ام.چیزی شده؟گفت همونجاباش و
بیرون نرو...
به چند دقیقه هم نکشید.اوضاع و احوال هوا این و این گونه شد.
پدر و مادر.با چند کارگر _شالی زار _ وجین می کردند.
تماس گرفتیم.
جواب ندادن.دق کردیم.دق.
الان که اوضاع آرومِ شکر خدا
فقط سر و شکل سیب ها و آلوچه ها
زخمی و کبود شده
چه گلهای اناری ام که
پای درخت ریخت و...
حالا اینها فدای سر تون.خداوند رو هزاران هزار مرتبه شکر و سپاس که اتفاقی برای خانم های وجین کار نیفتاد...
موضوع دعوا همیشه دلیل اصلی مرافعه ها نیست.
گاهی دو نفر بر سر و کله ی هم می کوبند به خاطر دلیلی که دلیل نیست ، حرفی که حرف نیست . می کوبند به خاطر چیزی که در پس ذهن دارد آزارشان می دهد اما برای بیرون ریختنش چیز دیگری را علم می کنند ، موضوعی مورد قبول هر دو.
ادامه مطلب ...
هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحَامِ کَیْفَ یَشَاءُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ
توکلت علی اللهhttps://poniyo.blogsky.com/1402/03/17/post-195/%d8%b7%d8%a8%d9%84-%d8%aa%d9%88-%d8%ae%d8%a7%d9%84%db%8c-
ادامه مطلب ..."زندگی بهت اجازهی تمرین کردن نمیده، باید در حین زندگی آموزش ببینی…"
(Stretch)
.
.
.
پ.ن۲
عنوان از بیژن(پس تحمل کن
تحمل ستون بودن را
ستونی از نور
که فقط پرندگان کور بر او تکیه میزنند
) الهیِ دوست عزیز.
آن پرنده اگر
تن به باد نمیداد نمیدیدی
باد از کدام سوست
نمیدانستی
آتشِ یاقوت برانگشتت
از چه خاموش شدهست
پس
با همین خموشیده با همین نگین
نامه را سر به مهر نما
این نفیر زمستانی… این صدا
همیشه از پسِ پشت میآید
بر دوش تو میساید و دور میشود
اما
آنجا که دگر به گوش نمیآید
آنجا
ایستاده بر محرم تو به روشنی درّهها…
ادامه مطلب ...
همین حالا از پله +هفده م سلام به شما:)
عصر امروز مردشریف با قطار،عازم مشهد مقدس است. دی روز برای خداحافظی آمده بودند...
دی شب هم چوپان آمده بود...
گفت :ظهر فردا با علی و جواد؛ عازم دیلمان هستیم و... تا غروب جمعه بر نمی گردیم.
به امید خدا
مرد شریف هم هفته ی آینده بر می گردد.
ما کِی بر می گردیم رشت؟
می خودا گیان دَنه و بس!
من که می دونم.داره تو ذهنش.سیزدهُ × سی میکنه.
بعد قیافه اش یه جوری شد.
گفتم چیه؟کمه؟
سرش رو جونبوند.
خوب ۱۱۰ بیایی روش چی؟
گفت آهان .آره.اینجور خیلی بهتره.
خب!
حالا چقدر تو حسابت داری؟!
خندید...
.
.
.
میان خواب و بیداری
زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب،
هم صفای صبحدم دارد
۲_پ.ن
بعضی بشنویم ها رو میشه هزاران بار شنید.
استاد نوشته بود.سعدی دوستان؟یه بیت ازش بنویسند...
لبخندم گرفت.تو ذهنم نوشتم؛
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما ؛وگر نه بی شما قدری ندارد دین و دنیا را !
نگاه کردم.خدا هم لبخندش گرفته بود و
سرش رو به علامت،سر خلقتت؟ داشتم چه کار می کردم واقعا؟چپ و راست میکرد که..؛کسری از ثانیه.زیر گوشِ چپ اش رو...
آسمون ،به رنگِ طوسیِ مایل به خاکستریِ.باد از شمال غربی که می آمد ،سر راه،عطر گلای اقاقیاها رو قلم دوش با خودش آورده.دل ام خواست،یه سری به آزا دار بزنم بغلش کنم.انرژی مثبتی که،به رنگِ سبز سلطنتیِ بگیرم .بعدش...سمت شم دونی ها،پونه ها و جعفری ها و گشنیز هایی که، یه بند انگشت ،سبز شدن برم.
_یه فنجون چای و یه حبه قند و یه و یه بشنویم...
خوب.روی دهمین پله نشسته ام،یه ریزه وارش گرفت.بعدش...
حال و هوای باغ سرخوش و مست و ملنگ شد. گفتم منو باد و وارش،رفیقِ صمیمی:*
یهو نمی دونم ؟چه شد؟
بیت بعدیش تصویر شد.عجب بیتی.
اونوقت دلم سه شعبه تیر کشید.
و ذهنم زحمت شو کشید و این تصویر را لود و
شما پلی نمود.
چرا شما؟چون از بیت نخست.شما"ش تو ذهنم دلچسب ؛پررنگ شده بود.
پ.ن
بارالها
به فرمایش آسید :
"اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست...!"
به اذن خودت کمک شون کن لطفا:*
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
۷:۱۵
سارا و باباجی رفتن رشت.
مدرسه کلاس تقویتی زبان و ریاضی گذاشته بود.
اَطلوع تا حالا،خورشید همه ی سعی اش بر اینه که ،از پس ابرهای ضخیمِ خاکستری برآید و...
ولیکن بعد از اینکه لقه باباجیُ با تاکید بر اینکه حواست به معده ات باشه باباجی؛به اش سپردم؛جای شما سبز،گشتی تو باغ زدیم و
ابتدا احوال ایشان را چون یافتیم.پس رد عطر را گرفتین و به ایشان رسیدیم.سپس کنار گوشه ی دلمان ایستادیم(به اش گفتم مامانم می خواد منو ببره پیش متخصصِ،گفتم ؛ماشاءالله شمام خوش عکس:*که یهو شنیدم مَوو_واای،آخرد پیچا تو نیبی.) و سپس ها تر خدمت ایشان ها رسیدیم.جعفری ها رو چیدم.نیاز به پاک کردن نداشت،شستم و ساتوری و بسته بندی و فریز کردم.آهان.راستی.بجهت خوش طعم و خورش رنگ شدنِ روغنِ فسنجون،یک عدد پیازِ متوسط را با د مشت جعفریِ خالص.میکس کنید .سپس ها.خمیرِ پیاز و جعفری را در ظرفی بچلانید،یا از سافی بگذرانید.و آن وقت عصاره ی به دست آمده را.به خورشتِ در حال پخت بی افزایید.
به نظرم این بامزه بود:))
بله.داشتم عرض می کردم.سپس ها تر خدمت ایشان رسیدیم.همچنین ؛ایشان و ایشان و ایشان و ایشان و ایشان .....
11:35
باباجی اینا برگشتن.
پرسیدم رشت چطور بود؟باباجی گفت تی واسی تاسیانِ تاسیان.خنده ام گرفت.
مامان گفت یک شنبه با چوپان می رم رشت. خونه رو مرتب کنم.
پرسیدم کلاس چطور بود؟یه برگه از کیفش درآورد .روی برگه نوشته بود:
باشگاه.کافی شاپ،،سالن می کاپ،خدمات اپل،نمایندگی مزدا،کلنیک زیبایی فلان،تزریق ژل و چربی و چه و چه و چه...#دکتر احمدی نژاد
روی نوشته ی دکتر مکث کردم.تو ذهنم تکرار کردم،احمدی نژاد؟چه ربطی داشت به اینها؟و اینها چه ربطی داره به زبان؟بعد چهره اش تو ذهنم تصویر شد و
گفتم،احمدی نژاد؟گفت آره ،بینی خانومه مونُ خییییلی قشنگ جراحی کرده.
رئیس جمهور؟گفت مسخره./رو کردم به دادا،سرش چپ و راست کرد.
21:5
اومدم تو بالکن
سرمای دلچسبی پایین اومده.ما به اش میگیم عیاز،ایاز،عطر خوش بهارنارنج.
صدای سیرسیرکها،آسمونِ بدون ماه؛اما پر از ستاره هایی که ؛) در حال؛) زدنن...
«من از گفتن میمانم،
اما زبان گنجشکان،
با جعفری و سیر باغچه_سبزی پلو_ پختم.
دادا لب به آبگوشت نمی زنه.
ولی عاشق آبگوشت چکیده و فشرده شده اس.
میگم دادا؟چرا شامی رو دوست داری؟آبگوشتُ نه؟میگه:"چون شامی پوکِ.میگم خوب؟تکلیف آبگوشت چی میشه ؟میگه :"مشخصه،یه نارنج نصف می کنیم.واسه ی سارا نذری می بریم "
خدا به همه سلامتی و دل خوشی ببخشه؛
به لطف و کرمش و این ویتامینِ شگفت انگیز،حال و احوال آقاجان خیلی خیلی خوبُِ همه ی کارهای شخصی شو .خودش انجام میده.
بخشی از شالیزارهایِ سرزمینِ پدری،شخم زده شدن...
مامان خزانهء شالی رو با کمک باباجی و مرد شریف و
چوپان درست کرده.شلتوک ها رو هم خیسانده...
پری روز رشت بودم.سر کوچه بن بست ایستادم.یه سیگار تو ذهنم دود کردم.دوتا از خانوم های محله ی مون فوت کردن.یکی شون خرازی داشت،یکی شون لوازم خونگی؛روح شون شاد؛خیلی خوش اخلاق و منصف بودن...
بعد راه افتادم سمت مرکز شهر.سر کوچه ی اون آپارتمان قائم.اونجا که رسیدم.ریز ریز خنده ام گرفت.می دونید چرا؟ یه لحظه.خودمُ مثِ لات هایی که.سر کوچه می ایستن و ؟سیگار دود می کنن..تصویر کردم.لا الا الله..
حال و هوایِ باغ و داران و گل و باغچه و توت فرنگی خوبِ شکر خدا.
امروز تو بالکن؛باد ملسی می وزه.جنگل سر سبز و درفک لاجوردی با رگِ های برفی نمایانِ...
بعد مدت ها،جناب سرهنگ_آقای همسایه_به اتفاق حاج خانوم و دوتا دخترها و نوه کوچولو شون ،اَطیران_خوش تشریف آوردند.
مش هادی و زن و دوتا دخترهاش هم.از کانال کنار جاده،ماهی می گرفتند.
دَرِ خونه ی خاله جان باز بود.
شوهر خاله داشت می رفت بیرون.خیلی وقته علی رو ندیدم.به مامان گفتم،پری شب خواب خاله جان رو دیدم.بازو به بازو نشسته بودیم.گپ می زدیم و خوش مون بود خیلی.
می بینید؟چه قشنگ ؟ناناجان خوابِ؟ به خودا .می دیل به واست.پاتوک.پاتوک.اونِ پوشتِ کشا گیرم .تا اونِ دیلِ صدایِ بِشتاوم و بُخوسم.
صدای اذون میاد.
لطفا ما رو هم دعا بفرمایید.
پ.ن
نمی دونم چرا؟
با خوندن این پست،
این تصنیف تو ذهنم پلی شد.یادمه اول بار.به اتفاق دایی کوچیکه شنیدمش.یادم نیست؟چند سالم بود؟ولی خوب یادمه.اونقدر زا زدم و فن وفن کردم.دایی متعجب و کلافه پرسید؛مگه تو میفهمی؟چی میگه؟!!منم یهو رفتم رو ویبره خندی.آخه قیافه دایی،وقتی قاطی می کنه.خیلی بامزه میشه.و آدم دلش میخواد لپ شو بکشه.ولیکن دست دراز کردم سمت لپش وگفتم نه فقط تو فامی.یهو خنده اش گرفت؛گفت شیتِ دیوانه.
فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ
ادامه مطلب ...