چوپان با انواع و اقسام خوراکی های یزد از خدمت برگشته بود...
دادا ذوق آمدن چوپان رو داشت /از تو بغلش بلند نمیشد...
القصه وقتی از حیاط خلوت برگشتم/بلند بالا گفتم؛ وااای،اونو کی داده دست بچه؟؟!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چوپان خندید.
اشاره به دست چپ و راستِ دادا گفت/این قطابِ/ این ام کشکِ؛ کشک!
ولیکن بلند تر از قبل خندید. ..گفت /بیا از این کشکا بخور.نگاه کردم/گفتم اون که رشته ی آشیِ!!؟
قدیم ها،مثلا سی و چهارسال پیش،وقتی توپ در کردن و
نوروز تان پیروز شد و
خونه ی خاله سفیده ی آقاجان عید دیدنی رفتیم، یه مدل شیرینی تو بشقاب ها بود و
به همه ی آنهایی که دور سالن نشسته بودن. . ./ تعارف می کردن ...
القصه نوبت به ماجان رسید /خب.ایشون تو دلش سوال بی جواب داشت؟قبلا به اش گفته بودن اینا خوردنی نیستن....؟
خواهر زاده ی مش حسن به اش لبخند زد و
بشقاب شیرینی رو گرفت سمتش و گفت/دوتا بردار ماجان :)ماجان از رو پای خاله جانش بلند شدو
دم گوش زینب جون پرسید /اینا رو ازحوری گرفتین؟
زینب جون آهسته گفت/حوری کیه ماجان؟
ماجانه دیوانه /آهسته گفت/همونی که کنار خاتون/ روصندلی حموم می شینه؟؟؟