سیل دریا دیده هرگز برنمی گردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود#صائب_ تبریزی
پس اگر چه نمی توان خورشید را از حرکت باز داشت
لیک می توان او را به دویدن وا داشت. . .
#آندره _مارول
ادامه مطلب ...
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد میآید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است.
کله ی سحر،همون اول صبح.یه دونه آبنبات لیمویی گذاشتم گوشه ی لپ ام.فسنجون.با شعله ی بسیار اندک. با گردو های همین درختی که توی حیاطِ خونه ی آقاجان هست .دم گذاشتم....
یه پرنده سیاهِ سیاه.روی شاخه ی آزا دار نشست.مرغ می نا؟بود یعنی. یه کم اطرافُ نگاه کرد.پر زد و رفت...
رفت.رفتن،آمدن خوبه.ماندن خوب تره.
باباجی اومد پیش ام.از مخابرات کابل گرفته بود.امروز .فردا.شنبه به نوروز.قراره تلفن وصل شه.گفت این شماره ی اینجاست.برا چوپان پیامک کن.
پیامک ارسال شد.
نیم ساعت بعد.
چوپان.شاکی. تماس گرفت.
که چی؟
چرا گوشی رو بر نمی داری؟!
ها ها ها_گفتم چون.برای اینکه تلفن وصل نیست_اگر هم وصل میبود.دادا گفت،چوپان سیم تلفن نکشید.گفت.گفتی.حالا که تلفن ندارین.میخایین چکار.
گفت.به اون کله پوک بگو.نگران نباشه.میام درستش می کنم.
دادا گفت،سلام!دستت درد نکنه.خودم شنیدم.
چوپان گفت،سلامُ آفرین بر تو:))
بعد گفت:برو ببین.چند رشته سیم توی کابل هست؟!
گفتم؛چهار رشته سفید،یکی نارنجی، یکی قهوه ای،یکی ام سبز و
یکی ام آآآبی .
پرسید،آبی کم رنگ؟یا پر رنگ؟!
ها ها ها_آبی ملس.
گفت.آهان.خوبه.خیلی خوبه.
پرسیدم کجایی؟خمیازه کشید.گفت اداره.
عصر برا خودمون دوربین نصب میکنم.بعد یهو گفت،راستی؟
گفتم بله.صدای همکارش اومد.انگار اومده بود اتاقش.گفت خوب.خداحافظ.
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
شعر برای من
حرمتِ نان است
به وقتِ زیارتِ آدمی.
شعر
شرف است
در این گَزَندِ گهواره شکن .
و من
پاس داشته ام این دریا را
هم پُر بهاء تر از جانِ خویش و ُ
جهانِ خویش ،
که می دانید...!
عشقت مرا به سرزمین های اندوه کشاند
که قبل از تو هرگز به آن سرزمین ها پا نگذاشته بودم
و من هرگز نمی دانستم
که اشک همان انسان است
و انسان بدون غم، تنها سایه ای از انسان است...
خانه ای با چهار اتاق
بی دیوار دیده بودی؟
باغی سرسبز
تا آن سوی دنیا
شنیده بودی؟
به آن سر دنیا کشیده بودی؟
با ملافه ها
بر بند بند نوشته های مندویده بودی؟…
در پرسش و تعجب و لبخند
جورواجور نگاه کنم
و جورواجورزندگی سرشار از امید و زیبایی ست. میخواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را بههوش نگه دارم، داستان بنویسم و بلا از فرزندان مردم بگردانم،
ادامه مطلب ...تجربه تجربه،تجربه؛همانی که بنجامین فرانکلین گفت : تجربه، معلمی است که دانش آموزان خود را با بهای بسیار تعلیم می دهد. . .
ادامه مطلب ...