جایی خوندم که:
"آدم باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق میافتد و بغض بسته در گلو میشکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی جریان پیدا میکنند."...
لبخندم گرفت.
مکث کردم و
بعد خواندم:
ادامه مطلب ...
وسطِ چشم خانه ی پر اشکم
لبخندی بزن تا در افق
همچو خورشید تا همیشه پیدا باشی
و من خنده یِ شادی سر می دهم
و اما خلاصه ی داستان؛
از اون مدل فیلم هاییه که،وقتی تموم میشه،شخصیت ها تا مدت ها،حی و حاظر زندگی را در ذهن آدم ادامه میدهند و...آدم حسابی از تهه دل می خنددو...
+والبته که،دست فرمون دریس=مردشریف طور بوده +شیطنت خلق و خوش ...چوپان طور.
.
اینجا منظره یِ درِ پشتی؛به عبارتی حیاط خلوت آشپزخانه است.در واقع آشپزخانه ی اینجا،دو تا در و دوتا پنجره با دوتا منظره ی متفاوت دارد...
واینکه؛ آسمان همچنان خاکستری و دلچسب است...
جای مردان سیاست
بنشانید درخت
که هوا تازه شود...
به خدا ایمان آرید ،
به خدایی که به ما بیلچه داد
تا بکاریم نهال آلو ؛
صندلی داد که رویش بنشینیم وبه آواز قمر گوش دهیم ، به خدایی که سماور را از عدم تا لب ایوان آورد ، و به پیچک فرمود : « نرده را زیبا کن! »
ادامه مطلب ...