یک کلمهای هست در زبان عربی. به اسم «اهمال» یعنی بی توجهی. می گویند که عشق را می کُشد (قاتلالحب). واقعیت هم هست بی تعارف؛ هیچ عاشقی به محبوبش بی توجّهی نمی کند از هیچ نوع. می گویند: «مَن یُحِبُّکَ لَن یُسقیکَ مُرَّ الإهمالِ أبداً». کسی که دوستت دارد، هرگز طعم تلخ بی توجّهی را به تو نمی چشاند ...
ادامه مطلب ...
سبز ،تویی که سبز می خواهمت.
سبز باد، سبز شاخهها،
اسب در کوهپایه و***https://s4.uupload.ir/filelink/bPbwbLQN61Aw_41715407ed/mohsen_namjoo_-_ey_sareban_m7jo.mp3
آیدا مادری بخشنده، مهربان و خوشبین باقی خواهد ماند، زیرا احمد خیال ندارد پا از هفت سالگی خود بیرون بگذارد.
ادامه مطلب ...
آری تو را دوست دارم،
وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگر از زبانم رساتر. . .
"حسین منزوی"
.
.
.
نُه سال پیش.پنج شنبه بازارِ اسلام آباد،از یه وانتی نهال خریدم.از میان نهال های .یکی جدا شده ...گوشه ای.چپو بود.دل ام سوخت.پرسیدم چرا اون نهال؟اونجا افتاده؟گفت شکسته.پرسیدم چه نهالیه؟گفت.لیمو ترش.قیمتش رو پرسیدم.ابتدا از محصول نهال. تعریف کرد.که از اون لیمو ترش های بزرگ و آبدارِ.بعد گفت:"دو تومن"
گفتم.لطفا کنید.بگذارید کنار مابقی نهال ها.
آمدیم و با خاله جان و باباجی و مامان.نهال ها رو کاشتیم...
نمی دونم چرا؟!
الان تو ذهنم اون ترانه ی :"آخ.زمان! در من خواهد مرد...."
بگذریم..
داشتم عرض می کردم.
امسال.به لطف خداوند شکوفه هاش به ثمر نشست.
همان وقت.
بادیدن شکوفه های پایین دست .عرض کردم.این شکوفه ی لیمو شیرینِ.منتهی مراتب.کسی باور نکردن.
بله.عرض می کردم.به لطف خدا.این نهال.بالا تنه اش.نارنج محصول داده.پایین تنه اش.لیمو شیرین.
به قول اون دختر بچه ای که.تهه کوچه ی لیلا اینا بود و
به قشنگ ترین لحن ممکن.به بچه ها می گفت:"به امام حسین، شوخی نمی کنم!"
چهار شنبه ها،
آقای مدیر=دبیر دینی =معلم ورزش.ویدئویِ نرمش صبحگاهی برای بچه ها می گذارند و
سپس ها،ویدئویِ نرمش طلب می کنند.
ادامه مطلب ...اُحِبُّکِ عشراً
ثَمانٍ لَکِ
وَ واحِدَة لِضَحکَتِکِ
و الاُخری لِصَوتِکِ
امّا عیناکِ
فَعَجَزَ الکلامُ عنِ الکلامِ. . .
"محمود درویش"
.
.
گاهی اوقات
چه میل غریبی به دیدن یک عده آدمی در من است. . .
ادامه مطلب ...
خاتونِ خوابگزارِ قلعه نور
شریفِ شعلهور در هزاره ظلمات،
به خانه برگرد
خانه بیتو خاموش است
خانه بیتو تاریک است
و کوچه، خیابان، شهر، دنیا...
ادامه مطلب ...
چوپان گفت؛باغ باید تمیز شه.
من هم گفتم؛ منم با پرنده ها از اینجا می رم.
ادامه مطلب ...
اینجایی که هستیم،نانوایی دور است.مثلا آنجایی که بودیم.با نانوایی ،یک کوچه فاصله داشتیم.با مدرسه و بقالی وهایپر و دکان ها،...نیز هم.
اینجا اما_
مثلا پای پیاده،تا بازار چه،یک،دو،سه تا کوچه.
لاکن عصرها.یعنی همان دم غروب ها.قبل اذان مغرب ها.سوار بر یشمی،اسب پیر مان می شویم و
پیش به سویِ دورترین نانوایی!
که بیست کوچه .شاید هم بیشتر.با ما فاصله دارد و هیچ ربطی به اینجا ندارد.و تنها ربط اش این است که.انتهای مسیر.ختم میشود به سد.به پل.به دشت سر سبز و پر گل.
ترافیک!
یادمه.آن سالی که،تو خیابون ولی عصر.همراه کبری،تو ترافیک مانده بودیم.یعنی اولین بار.تو عمرِ نه ساله ی مان.ترافیک دیده بودیم.هیچ فکرش را نمی کردیم.روزی،روزگاری، رشت و حومه و دهستان هاش.همچون پایتخت .ترافیکی می شود...
بلاخره با پشت سر گذاشتنِ ترافیک،دم نانوایی رسیدیم .
ادامه مطلب ...