<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

می دیلاَ خیلی غم دره. . .


با هم بخونیم؟


"پروردگارا ،ما را درباره  تو آرزوی طولانی بسیاری است،ما را در حق تو امید بزرگی است،از تو نافرمانی کردیم ،وحال امید واریم گناه را بر ما بپوشانی،و تو را خواندیم،و امیدواریم که بر ما اجابت کنی ....(دعای  ابوحمزه)



خداوندا 

می دانم تو برای امیدواران در جایگاه اجابتی،،،

 پروردگارا

از تو درخواست میکنم،صبر شکرگزاران،عمل خدا ترسان بر ما عطا کنی،و یقینِ اهل عبادت را نصیب همه ی ما فرمایی....


آمین یا رب العالمین

 

ادامه مطلب ...

شب پر ستاره. . .

        



و چشم های تو 

سرچشمه ی دریاهاست. . .



"احمد شاملو"

بدون شرح!

       

همه قبیله من عالمان دین بودند. . .

                                  



رفتم پشت پنجره،هیچ صدایی شنیده نمیشه،سوت و کوری دبستان+محله، دلتنگ ام می کنه...

دلم برای شنیدینِ زنگ تفریح ،همهمه ی بچه ها،...بلند گوی دبستان،صدای آقا و خانم  ناظم"گوش کن پسر" توجه کنید ،دخترای گلم"تنگ شده.

یاد رقی _و ایام خوشی که داشتیم؛ می افتم.لبخندم می گیره،خیره به تاب خوردنِ،شاخه های بید،چند قلم شیطنت هامونو از ذهن میگذرونم...

یه وقت هایی ام، معلم با خودکار توی دستش ،چند ضربه به تخته سیاه میزد،که یعنی حواسا تون کجاست؟یه وقت هایی ام ،همین مدله چندوضربه ،به میز..که من، از لحنِ موزونِ میز ،خیلی خوشم میآد.صدای دلچسبیِ.انگار به ات میگه،لطفا حواستُ جمع کن و

تو کلاس باش.

و خوب...من از این لحن،لبخندم می گرفت.همونجوری که،دستم رو می بردم،که لبخند استتارکنم،می گفتم؛ببخشید!

لب خونی و

چشم خونیِ ماموستا،درجه یک! بیست.دادایِ من ام، لب خونیش خیلی خوبه.خیلی از حرف ها مونو به همدیگه همین جوریگفتگو می کنیم.طوری که،بجز خودمون .تا حالا کسی  متوجه نشده...

بله،داشتم عرض می کردم. . .

که رقی خیییلی خانمِ ،خیلی ،که اگه بقل دستیش،مث بچه ی آدم،سرش تو  درس مشقش می بود،الان آخرای ترم بودن و

اینجور☆☆☆☆نمی شدن..

حالا جدای این حرف ها،...

می دونم چهل و چند روز دیگه ،دوازدهم اردی بهشت،روز معلمِ.

چه عیبی داره؟

به بهانه ی این ایام سخت،از همه ی معلمان فداکارو مسئولیت پذیر تشکر کنیم ،که چراغ آموزش رو ،درمنازل شون روشن نگاه داشتن و

 نورش را  به یکایک  منازل تابانیدن.....خدا قوت و

خسته نباشیدو

 خدمت همه ی شما بزرگواران عرض میکنم. . .

دل تون گرم و

پر نو...،همیشه سلامت و

سرافراز باشید.

 

*از مسئولین بابت دلجویی از معلم  مهربان آستارایی ،بسیار ممنون وسپاسگزارم.


**نشسته ام  بغل دست دادا،فایل صوتیِ دبیر دینیُ گوش کردم،..

قشنگ و زیبا،کلاس رو به تصویر کشیدن.

***یه چیزی ام از دادا تعریف کنم،،،

بعد رسیدگی به تکالیف علوم،برگشت  به سارا گفت،من تکالیف ام رو(خیلی عذرمیخوام) تو پی پی  فرستادم.سارا گفت؛تو چکار کردی؟


که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست...

                                    


همزادِ من. . .

                                                                           

ادامه مطلب ...

مهربانی انگور . .



"شده دلتنگ شوی

غم به جهانت برسد؟"



ای چرخِ فلک. . .

                                     

ادامه مطلب ...

دلا بسوز که سوز تو . . .

 


..." عشق  اینجا و

خدا هم  اینجاست " ....



تی امرا بال به بال...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبر بر جور فلک کن . . .


"هر که زین گلشن ،

لبی خندان تر از گل بایدش

                                   خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش. . . "


"صائب تبریزی"



همین.

           


"و نگوییم که شب چیز بدی است

و نگوییم  که شب تاب ندارد 

خبر از بینش باغ. . ."


" سهراب سپهری"



خدایا واسه آسمونِ قشنگ و

 پرستاره ات ؛الهی شکر.


بگذار تا عصای تو،با انتظار ما،بر گور روستایی ات آهسته گل کند. . .



                             


 

"من در این روستا محبوس و از همه ی آزادی هایم محروم شده ام.آرزو می کنم که هر چه زودتر عمرم  به پایان برسد و از این زندگی  رهایی  یابم."


#خاطرات و تأملات_دکتر مصدق

*عنوان از محمدعلی سپانلو

**من هم آرزومندم،آرزومندِ آزادیِ شما/بسیاریِ عدالت/آینه های پاک،لبخند خاص خدا. . .سید علی صالحی

***تا بوده همین بوده،که آدمی نمک پرورده ی زخم های ازآشنا(مثلا همین عمو کوچیکه،حسن عموی خودمون ) خورده باشه. . .



ستاره ها و افکارت, کامل ترین کائنات ند.

                         


به  تو  گفتم :

<<گنجشک  کوچک  من  باش ,

تا  در  بهار  تو  من  درختی  پر شکوفه شوم. >>


" تو اما 

وارد رگ هایم شدی

و همه چیز تمام شد . . . "


"امروز در رگ هایم خون تو  جاری ست/جریانی لطیف ،ساده ،ابدی. . ."


*به ترتیب؛شاملو،غسان کنفانی،پابلو نرودا.عنوان از؟( یادم نىست)ولیکن" ییلماز اردوغان" وجدانن درست و بجا گفته که؛


نگریستن به تو 

همچون خیره ماندن به کاغذی ست سفید

که مهیاست برای هر چیزی


نگریستن به تو

همچون نگاه کردن به آب است

و شرم کردن است

از چهره ای که می بینی


نگریستن به تو 

همچون انکار تمام رویدادهای اتفاقی 

و فهم یک معجزه ست


نگریستن به تو

هم چون

 ایمان آوردن است به پروردگار



*و یک جایی ام گفته،

"اگر در راه زیستن/باید چنین مرگی باشد/اگر در راه دوست داشتن/باید چنین درد هایی را تحمل کرد...../بسیار خوب

پس در راه تو

چرا باید آزرده شد؟"


خلاصه  اینکه،به قول نوید محمد زاده؛

"چرا هر وقت اسم دکتر مصدق و دکتر فاطمی میاد من اشک تو چشام جمع میشه؟!"


خدا واسه دوست و دشمن نخواد.

سارا دی شب تب و لرز،توام سردرد و

سرفه های خشک...

نشستم بالاسرش و

بسم الله نور...خواندم.

مامان اینا ولایتن.

امروز تماس گرفت،به اش چیزی نگفتم.ازخودمم نگفتم،یعنی وقت صحبت،همه ی توانم رو جم جور کردم،که متوجه نشه،حالمون قاراژمیژه.


 پهلوی راست دراز کشید.

مث بید می لرزید.چشاش گرم شدو

خوابش برد.گفت خوابش رو دیدم.گفت،به ام گفت،"الان گرمت می کنم،عزیز دل بابا"

گفت،گریه ام گرفت.پشت دستش رو بوسیدم.گذاشتمش روی قلبم.

گفتم به قول دکتر فاطمی،این به معنای اتصال عاطفیِ..وبعد گفتم؛تویی تویی که زامواج چشمه مهتاب؛به آتش دلم از "لطف"می زنی آبی...


خوب،بگذریم...

امید که ،درپناه خداوند،حال  و احوال شما و عزیزان عزیزتون خوب و

خوش باشه....


گریه جایِ تماشا گرفته . . .


موسیقی  ادبیاتِ  دل  است ,آنجا  که  سخن  خاتمه  می یابد،

موسیقی  آغاز  می شود. . . 



"آلفونس دولامارتین"


*عنوان از عارف قزوینی ، با صدای "سولماز بدری"  است.

خروش مردمکان ات!



 


 از اینکه  با هاش چشم تو چشم شدم،خجالت کشیدم!!

از تبسم چشم هاش ،از تبسمِ تاسیان طورِ چشم هاش،خجالت کشیدم و

هزار سال دلتنگ شدم . . .


خب، آدم  اینجور وقتهایی که،خجالت میکشه،هول میشه و

نمیدونه چی بگه؟چه کار بکنه.مگه نه؟

ولی من می دونستم!!

 چی میگم و

چکار میکنم. . .

چه همه خوبِ،که آدما تو خواب ها و

رویا هاشون علم غیب دارن!!مگه نه؟


توک پا ایستادم ،

دستمو بردم سمت صورتش ،

که مثلا ،جفت ابرهاشو مرتب کنم.

وخب...،توام مرتب کردن ،با لحن ناناگفتم؛تی بلامیسر! جی -جای- جان!

تو دلم گفتم،

الانه که بپرسه،"جی جای جان "یعنی چه؟

من ام توضیح میگم،

نانا وقتی میخواست،قربون صدقه ی عزیزی بره،میگفت.

 متاسفانه برامون ترجمه نکرد،

فقط می دونیم،جان، جان و

تنِ!

وبعد گفتم،خسته نباشم،مگه نه؟

وبعد تر گفتم،لابد بعد شنیدن حرف هامم

میگه ؛

"عجب!"

واین عجب ،به معنای اینه که، یعنی تو نمی دونی؟هان؟

من ام خوش خوشان،که مچمو گرفته. از کوچه ی علی چپ اینا می گذرم و

مثل همیشه می گم،

عجب به جمال و

کمالت ،تی  جان قربان !

که انگار،

 همه ی حرف تو دلی هامو

شنونده بوده،که اینجور متبسم شکر خند شده. . .

لبخندم گرفت.

چشم از لبهاش برداشتم و

به ناگاه ،مجددچشم دوختم به چشم هاش.

انگار دکمه ی جارو برقی  روشن شده باشه و

مکشش دوهزارِ ؛

از میان ریسه ی   مژه هاش  گذر کردم و

روی تپه نرم و لطیفی فرود اومدم.


تا چشم کار می کرد،سرسبزی و

خرمی،...بود.

نرمه باد،  سبزه ها رو چپ و

راست می کرد و؛عطرشونو بخش هوا می  کرد...

شاخه برگ های  اون تک درخت،تو هوا می رقصیدن ،. . .

دوست داشتم،یک نفس این سراشیب رو بدئم،تا برسم پیش درخت!

چی شد؟که منصرف شدم؟نمیدونم.

چشم ها مو بستم،نفس عمیق کشیدم.

هممم.چه دلپذیر.

چشم هامو باز کردم و

تو آسمون چشم هاش ،رنگین کمون و

دیدم. . .


بیدار که شدم،ساعت دوعه شب بود و

آهنگ فرهاد،رسیده بود به،"تن ابر آسمونِ...."



مامان باهام تماس گرفت.

خواب خاله رو دیده بود.گفتم ،من ام خوابش رو دیدم.. . 

یهو دادا اومدو

گفت،

من ام خواب حمیدُ دیدم.

مامان شنید و

شروع کرد به گریه گردن. . .



همین.

                              


مهربان باش،

چون هر کس را که 

می بینی،

درگیر نبردی دشوار است. . . 


#افلاطون



مرا به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست. . .



                                  


تو درون منی

به اندازه ای که

دستم را بر سینه ام می گذارم

و تو را  میان قفسه سینه ام حس می کنم. . .



☆جالب است بدانیم ،طبق تحقیقات محققان،حالاتی با علائم مشکلات تنفسی،ضربان نامنظم قلب ..ودرد قفسه سینه،که  نهایتا منجر به ایست قلبی می شود،"سکته عشقی" نام دارد.

ولیکن همانگونه که، عشق می تواند آرامبخش و

التیام بخشِ درد های مزمن باشد،مثال آتش،خیرو شرش باهمه و

 کُشنده ام هست.

لضا تا به اکنون به جهت پیشگیری ،از چونین سکته ای،فقط و فقط ،عشق پرهیزی تجویز شده.منتهی مراتب،قضیه اینه که،دکتر به دختر خاله ایران گفته بود،شب ها برنج،چه آبکش،چه کته؛ممنوعه.

ایشان هم گفتن؛بچشم دکتر جان.

خدای احدواحد شاهدِ که، سالهاست،چهارو نیم بعدازظهر،یه دیس پلو می خورن.وقتی ام انگشت های پای راستش رو قطع کردن،گله مندانه گفتن،منی که سالهاست ،پرهیز میکنم.شبا برنج نمی خورم.این چه بلاییه که سرم اومده؟!

حالا حکایت دلِ،دنیا دنیا چیز فهمش کن. پرهیز عشقش کن،دقیقا مثال دختر خاله ایران،حتی مست تر از ایشان رفتار میکنه:/


*عنوان از رضا براهنی

تنگ غروب

 


 یاری کن ای نفس که دراین گوشه ی قفس

بانگی بر آرم ز دل خسته ی یک نفس


تنگ غروب و هول بیابان و راه دور 

نه پرتو ستاره  نه ناله جرس


خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود

ای پیک آشنا برس از ساحل ارس


صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

ای ایت امید به فریاد من برس


از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

می خواره را دریغ بود خدمت عسس


جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشواز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس


ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است

سهل است سایه گر برود سر در این هوس


"هوشنگ ابتهاج"



حالا من عاشق تاریکی ام

                              

ادامه مطلب ...

یک تصویر!

                                


هرگز بعید نیست؛خدا را چه دیده ای. . .


به قول سایبر هاکا؛

"رویا ها

 زیبا تر از آنند  که

حقیقت داشته باشند. . . ."


وقتی وارد آپارتمان شدم،

نفس عمیق کشیدم.

خونه بوی لباسِ نو خرید و

قوطیِ 

خالی از قهوه  می کرد.

در اتاق نیمه باز بود.انگار سایه ای پیدا بود.مثلا انگار،یکی مشغول وارسی کمد دیواریِ،سایه اش چه طور پیدا میشه؟همون جور پیدا بود.

رفتم سمت بالکن،آسمون آبی بودو

روی دل کوه ها؛ برف نشسته بود.هوا،بوی برف و

علف و

گل قاصد می کرد.قدری توی آفتاب، روی صندلی راکنجرم تاب خوردم .

بعد صندلی رو ساکن نگه داشتم.پلک هام سنگین شد.چشم هام بسته شدن و

خواب رفته نرفته،در آپارتمان محکم بسته شد. . .

تو دلم گفتم؛چه بداخلاق.

سریع بلند شدم و 

یک راست، به سمت اون پنجره ی سمت کوچه رفتم و

توک پا ایستادم!

چقدر گذشت؟نمیدونم.فقط میدونم کسی از آپارتمان خارج نشده بود.

ومن،تو عمرم ،به عمرم،اینجور غافل گیر نشده بودم و

به مرز سکته نرسیده بودم.

فردا روز شماره ی اس اسُ گرفتم،که  براش تعریف کنم، خواب اش رو دیدم...



همین.


"دلم،

 همچون پرنده ای وحشی ،

خود را دیوانه وار به درو دیوار می زند؛ تا از من بگریزد. . ."



"دکتر علی شریعتی"


بر دلبر دیوانه بگویید بیاید، دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...


 گفت،

فقط پیرمرد ها و

پیرزن ها،یا اونایی که مشکل ریوی دارن.مثلا سیستم ایمنی شون نا ایمنه؛می میرن:)

به چشم هاش خیره شدم.مژه هاش مرطوب بود،رگه های سرخِ چشاش،منو یاد آسمون سر صبحی،حدودای پنج و نیم ،شش صبح،که شبنم ریزه ، وهنوز ستاره سوسو می زنه،انداخت.

گفتم،من ام جزء شونم؛پس:)

چهره اش مثال انارهاى آخر شهریوری شد...؛و هیچ نگفت.

لبخندم گرفت.

سرچرخوندم و

زل زدم به چِکه های سِرم،

تو دلم "تو نمیمیری"بروسان خوندم.مثلا خودم خودم رو دلداری بدم.

ذهنم   شنفت.

بالحنی گفت،

نه ماجان،این تو بمیری ها،ازاون تو نمی میرها نیست که.

تو میمیری.

دلم خواست بلند بلند بخندم.بخدا که.ولی خوب.تصویر اون دختر خانمی که،معمولا توی مطب ها و...علامت" هیس!" لطفا سکوت را رعایت کنید.تو ذهنم لود شد:|

خلاصه اینکه،به قول فردریش نیچه،

هر روز بیشتر به این واقعیت پی می برم که:

زندگی را نمی توان تحمل کرد،

مگر دیوانگی چاشنی آن باشد...



یک تصویر!

 

یک تصویر  از ،مارشنیکوفِ نقاش.