<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

همین.

 شنیده ایم که آب

روشناییِ کامل دریا و کبوتر است،

این باور اقبال آینه را

ما هم به فال سکوت وُ

شکستن شب آن همیشه گرفتیم.

اما چه رگباری ...!

چه رگبار پُرگویِ بی فرصتی

که نوبت از خوابِ گریه گرفته بود...


ادامه مطلب ...

دیالوگ!




 در مستند «مهرجویی کارنامه ۴۰ساله» ساخته مانی حقیقی، مسعود فراستی و حمیدرضا صدر به تحلیل و نقد فیلم هامون می پردازند.

در مستند «مهرجویی: کارنامه چهل‌ساله» (مانی حقیقی) وقتی نوبت به فیلم «هامون» می‌رسد، مسعود فراستی شروع می‌کند به ابراز نظرهای قدیمی‌اش دربارهٔ این فیلم و می‌کوشد ثابت کند «هامون» فیلم بدی‌ست. داریوش مهرجویی هم در بخشی از صحبت‌هایش به نقد منفی فراستی در زمان نمایش فیلم می‌پردازد. بعد دوباره برمی‌گردیم به حرف‌های فراستی که با سماجت همچنان از ایرادهای شخصیت‌پردازی و روایی «هامون» می‌گوید. منتقدان دیگری هم خاطرات‌شان را از نخستین مواجهه با فیلم کالت مهرجویی می‌گویند. در این بین حمیدرضا صدر با پرهیز از ابراز نظر خود دربارهٔ فیلم، به نکته‌ای درست اشاره می‌کند: «مهم اینه که "هامون" مونده. فارغ از هر نظری که درباره‌ش داشته باشیم. "هامون" مونده.»
با شنیدن این جمله، صدر در ذهنم جایگاه حکیمی به وصل حقیقت‌ رسیده را یافت و فراستی با دلیل‌آوری‌هایش جوانی ناپخته جلوه کرد که جیغ‌کشان گره بر باد می‌زند! پنج سال از دیدن آن مستند گذشته و این تقابلِ دو نگاه و برتری نهایی صدر همچنان در ذهنم زنده است. او اصلا دلیلی نمی‌بیند دربارهٔ خوب و بد فیلمی برآمده از پس فراموشی و سربلند در آزمون زمان نظر بدهد. منطقش هم روشن است؛ «فیلم مانده و دوام آورده. چه اهمیتی دارد هرکس درباره‌اش چه می‌گوید؟» بله می‌دانم نباید باب نقد را بست و می‌دانم آثار مهم، بازبینی و بازخوانی می‌شوند. اما واکنش صدر به ما می‌گوید و می‌آموزد که در همان مواجهه‌های دوباره باید پیوسته به یاد داشت و با خود تکرار کرد که بین ده‌ها و شاید صدها فیلمی که با این اثر در یک‌سال و یک دوره ساخته شده‌اند، این یکی دوام آورده است. این یکی مانده است. این یکی کارش از احکام «خوبه» و «بده» گذشته و به مرحلهٔ «مهم بودن» رسیده است. پس نظر مثبت یا حکم منفی من چیزی را درباره‌اش تغییر نمی‌دهد.
این لزوم آگاه بودن منتقد به موقعیت خود در برابر فیلم‌های ماندگار درسی‌ست که حمیدرضا صدر به ما می‌دهد. درسی بسیار ارزشمند در روزگاری که در فضای مجازی - با همهٔ خوبی‌هایش- سنت صدور حکم‌های دو کلمه‌ای دربارهٔ فیلم‌های ماندگار سینما فراگیر شده است.

منبع: مجله فیلم امروز

۲۵۶ ۲۵۶

ادامه مطلب ...

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ...



 آنچه که می‌خوانید مطلبی است که حمیدرضا صدر در دوره همکاری طولانی با ورزش سه و به بهانه بهار برای مادر نوشته بود.مادری که عشق همیشگی زندگی بود و در نهایت زودتر از او عزم سفر اختیار کرد .


خواندن این مطلب از آنجا اندوهبارتر  است که خیلی سریع می‌رسی به اینجا که چه قلمی را از دست دادیم:

 

روزهای عید را با جمله های او سپری کرده ام. با طنین صدای مادرم. مادرم که می گفت "... می بینی پسر جان، وصله نو بر خرقه همیشگی دوخته ام. سایه تو روی خرقه من افتاده و آن به خود وصله کرده ام. تو به من دوخته شده ای و چون سایه همیشه در پی من خواهی آمد"... و من به او آمیخته شدم چون سایه در پی اش رفتم. همیشه، همه جا.

ادامه مطلب ...

با سماجتِ یک الماس . . .


و عشقِ سُرخِ یک زهر

در بلورِ قلبِ یک جام

و کش‌وقوسِ یک انتظار
در خمیازه‌ی یک اقدام

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه
من سماجت،
تو یک‌چند
من همیشه.

و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه‌ی هر نیازِ من
زنگار می‌بندد،
و قطره‌قطره‌های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می‌خندد،

و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می‌میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می‌میرد!]

و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می‌خندد فردا،

و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام
و از خمیازه‌ی یک اقدام
که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!



و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»

 ۱۳ تیر ۱۳۳۰

ادامه مطلب ...

دست هاش. . .

از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !



پ.ن۱؛

بعد مدت ها،

خواب نانا و دست های تمیزش رو دیدم...


پ.ن۲؛باتوجه به عنوان، چراغ نمادِ آگاهی و مایه دیدنِ دوست عزیز.

وخوب،..‌هر چند قطعی برق آزار دهنده است ..دروغ چرا؟!بنده مثال پونیو از دیدن چراغ،سایه های روی دیوار...ذوق زده میشم.

لاکن این بود ربطش.ضمناً؛مرسی از توجه شما.

چراغ و دریچه و کوچه و مهربانی. . .


آدم چو صراحی بود و روح چو می
قالب چو نیی بود و صدائی (صلائی) در وی
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی



و او دیوانه ای تنهاست،. . .




… و او دیوانه‌ای تنهاست در زنجیر صد آواز
و گاهی چون شعاع صبح می‌ریزد به روی بسترش خاموش
و او آرام می‌آید به سوی نور
و دستی می‌کشد بر صبح و بر خورشید و بر نور
و می‌خواهد بگرید یا بخندد در میان نور
و می‌خواهد بمیرد یا بماند در میان نور.

و گاهی در سکوت وحشی خورشید و خاک و انزوا،
در مشت‌هایش پنجهٔ صد شیر می‌روید،
و او می‌خواهد از جائی که خوابیده است یا آرام بنشسته است،
برخیزد.
و بگریزد میان دره‌های سبز، و یا چون زنبقی وحشی میان ریگ‌ها روید، و یا خورشید را در تپه‌ها بر سینه بفشارد

و او دیوانه‌ای تنهاست با آوار صد دیوار
و گاهی چشم در چشمان مردان و زنان شهر می‌دوزد.
و می‌خواهد بخواند خط‌ناخوانای رازی را که پشت چشم‌ها خفته است
و می‌خواهد بپیماید بیابان سیاهی را که پشت قلب‌ها مانده است
و می‌خواهد بکوبد گام بر هر جادهٔ پندار
و در هر گام او تنهاست با آور صد دیوار.

و شب‌ها پست درها می‌نشیند
کسی او را نمی‌بیند
و گوئی چشم‌هایش زان او نیست
و گوئی زانوانش زان او نیست
و گوئی دست‌هایش زان او نیست.

و شب‌ها پشت درها می‌نشیند
تو گوئی یادی از آن رفته‌ها را باز می‌بیند:
- فراز جاده باران عشق می‌خواند
و شب‌ها بر تپه‌ها آرام می‌گرید
درون دره صد بید است، صد مجنون
میان کوه صد تیشه است، صد فرهاد
فراز جاده باران عشق می‌بارد
سواری سوی قلعه اسب می‌تازد.
و زیر لب سرود وصل می‌خواند:

«دعائی از برای عشق کوهم
دعائی از برای پشت کوهت
دعائی از برای برق چشمت
دعائی از برای درد روحم.

به سوی کوه‌های عشق هی! هی!
به سوی چشمه‌های دور هی! هی!
به سوی قلعه‌های مهر هی! هی!
به سوی تپه‌های نور هی! هی!»-

فراز جاده باران درد می‌خواند
و مردی پشت در خاموش می‌ماند
تو گوئی یادی از آن رفته‌ها را باز می‌خواند:

«- کسی آیا کلیدی بر در انداخت؟
کسی دروازهٔ خورشید را بگشود؟
کسی آیا سکوت قلعه را بشکست؟
کسی آیا شراب عشق را نوشید؟
کسی آیا فراز جاده نعل اسب را کوبید؟»
فراز جاده باران مرگ می‌خواند
و مردی پشت در خاموش می‌ماند:

«کسی آیا شراب عشق را نوشید؟
کسی آیا …»
و او دیوانه‌ای تنهاست با آوار صد دیوار
و او دیوانه‌ای تنهاست در زنجیر صد آواز.


#رضا_براهنی

.



 من فکر می‌کنم

هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون
خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛

احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.

آمد شبی برهنه‌ام از در
چو روحِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.

من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!»

احمد شاملو،ماهی،باغ اینه
۱۳۳۸

ادامه مطلب ...

برشی از کتاب!


 مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آن ها آدم نمی تواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم.

– دنیای سوفی اثر یوستین گردر



 

ادامه مطلب ...

شرح در تصویر!

                            

همین.


دانلود آهنگ

شب سلیس است و یکدست
و باز شمعدانی‌ها
و صدادارترین شاخهٔ فصل
ماه را می‌شنوند

گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است، و یکدست ، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،

گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه. . . . .


. . ‌.


 دارم تو ذهنم.حساب کتاب میکنم.چند وقته کهhttps://www.top-travel.ir/%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%86%DB%8C-%D9%84%D9%86%DA%AF%D8%B1%D9%88%D8%AF/


شرق گیلان نرفتم.سیاهکل،آستانه،لاهیجان ،لنگرود،لیلاکوه،رودسر و چاب کسر/:

دیالوگ!



چه نماز باشد آن را....


شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد


پ.ن؛

با تشکر از استاد عزیزhttps://sepideh-motevalli.blogsky.com/profile/7137982896


اندر احوالاتِ منو دوست عزیزم




سhttps://m.soundcloud.com/rouchlanman/nic2lc6vh2va?in=armaghan-armen-zh%2Fsets%2Fcontant


دختر داییم ۴ سال و چند ماهه اس.

خونه ی آقاجان عید دیدنی که اومده بود.

درگوشی،

 با ذوق به ام گفت:

"بیا بریم پشت در قایم شیم!"

منم با همون لحن.

درگوشی به اش گفتم؛

"چرا آخه؟!"

باهمون لحن .آهسته تر گفت:


"یه چیزی تو کیفمه.میخوام بهت نشون بدم!"


با همون لحن قبلی گفتم؛

"میشه همین جا.یواشکی در کیفِ تو باز کنی؟!"

سرش رو به علامت ،آره.جنبوند و
با ذوق و احتیاط .زیپ کیفش رو وا کرد و

گفت :

"ببین!"

با دیدن اسکناس های نو.توی نایلن سر بسته.با تعجب و ذوقِ چهارساله ها گفتم؛"واااای!"
فورا زیپ کیفش رو بست و

گفت:"خب! دیگه بَستِ.!" 




  ادامه مطلب ...

دی م به دی م. . .


آی سانگز دانلود آهنگ های جدید 





"باید از این قبیله ی مخوف تنهایی

 عبور کنیم

و در دیاری که لهجه ای محلی دارد

به بوته های نعناع

 در باغچه فکر کنیم

اگر پیراهن آبی ات را به تن کنی

چند آسمان دور تر می شویم. . . "



#حمید _جدیدی

.

.

.

معاذالله.

تو این گرمای تیرماهی،

 چرا ؟بنده ی کمترین.در حال منجمد شدن ام .


می دیلِ به واست!

              

آبیِ بی گدار . . .


 هیچ کس. . . 

هیچ کس نمی داند،

پرسه در لاله زار یعنی چه . . .

ادامه مطلب ...

. . .

آه از این دل،

آه از این جام امید. . ‌.



یه پست برفی!



باد میاد بارون میاد

آب از توی ناودون میاد

یخ میزنه رودخونه‌ها

سرما میاد تو خونه‌ها

برف می‌باره سفید و نرم

زیرش گیاه می‌مونه گرم

برف قشنگ خوردنی

می‌شه به رنگ بستنی

آدم برفی تو هر خونه

میاد که فصلی بمونه

ما بچه‌ها دوستش داریم

سرش کلاه هم می‌زاریم

برف قشنگ دیدنی

میشه به رنگ بستنی

سفر میرن پرنده‌ها

تو دشتا و تو بیشه‌ها

جایی که خورشید بتابه

زمین ازش رو نتابه

کوه و کمر سفید می‌شه

به رنگ مروارید می‌شه

برف بازی ما بچه‌ها

مزه داره تو کوچه‌ها