<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

پلیور سرخ آبی و باقی ماجرا...

 

 دیروز را در خانه نماندیم.

یعنی روز جمعه ای ؛

 با رعایت پروتکل های بهداشتی خودمان را به منطقه آزاد دعوت کردیم.

جاده خلوت و در آسمان نیلی،فوج فوج پرنده های آزادو رها دیده میشد ....

هوم.خوش بحال شون.

شکر خدا آلاچیق های اطراف منطقه نظامی  پر بودن.

فروشگاه  اما خلوت بود .

یعنی وقتی وارد فروشگاه شدیم.پنج صندوقدار درحال چُرت زدن بودن.

خیلی آهسته،سمت رگال های پالتو،مانتو،بافت و بارانی رفتیم.و هیچ چیز مناسبی  برای سارا نیافتیم.

اما تا دلتان بخواهد، لباسهای نوزادی و بچه های زیرده سال بود و عینهو ستاره های آسمون سوسو می کردن.ومن یاد آن پولیور سرخابی رنگ خودم  افتادم.

همانی که پدر از فروشگاه قدس،حوالی میدان امام حسین خریده بود.همانی که با دونه های مروارید تزئین شده بود.

همانی که انگارآدم توی برف راه اومده و... گلوله های برفی /روی پولیور بنشسته است.

همانی که عروسی زری پوشیدم.وآن وقت یک دختر بچه ای.. بچه تر از خودم آمدو

گفت:دوتا از آن مرواریدا رو به ام می دی؟

هیچ نگفتم.

گفت؛می خوام نخ بندازم.گوشواره اش کنم.

هیچ نگفتم.

با لبخندگفت؛می خوام وقتی حرف می زنم ،اینجوری اینجوری بکنم.گوشواره هام تاب بخوره.

هیچ نگفتم.

گفت؛تو میشنوی و  لالی؟

از تصور تاب خوردن گوشواره اش ،لبخندم گرفت.واز حرفش ،...دل ام خواست بلند بخندم.

نخندیدم.چرا؟نمیدونم.

یکی از سرشانه ی چپ،یکی راست؛دو مروارید کف دست لاغر و رنگ پریده اش گذاشتم.

خیز برداشت و گفت بوست کنم؟خودم رو به دیوار چسباندم.خوشش آمد.مجدد خیز برداشت ...وآن وقت بلندبالا به واکنش ام خندید.وبعدپرسید؛ملالته؟هان؟

تند تندسرجنباندم.که یعنی آره.خیلی ملالمه.لطفا نزدیک نشو.

بلند خندید.و آنوقت خنده اش،با شیار مختصری که بین دو دندان جلویی بالایش داشت،قشنگ تر شد.

ای بابا.خدانکنه کسی  نقطه ضعف آدمو بدونه...

مجدد خیز برداشت...و بلند ترقهقه زد.گفت.وااای.چه بامزه ملالشه.

وآن وقت....دید ،دید،دیدید دید...شکر خداعروسُ آوردن و

دست از سر کچل ما برداشت و

دوید رفت...

هوف،

عجب بچه ای بودا.

سمت رگال های کت و شلوار و پیرهن و پولیور مردانه رفتیم.

اوه پسر!

پیرهنای burberry تو تخفیفه.

سه تا انتخاب میکنم.دادا گفت،من از اینا نمی خاما! هودی با دوتا شلوار و دوتا جوراب میخوام.

گفتم نخواه.برا سارا برمیدارم.پرسید اون یکی رو  برا کی برداشتی؟گفتم اونو برا تو.

گفت  نمیخوام.گفتم.نخواه.خودم برمیدارم.

رفتیم صندوق.یه بار دیگه دورادور لباس های زیر ده ساله ها رو نگاه میکنم.

دل ام خواست یکی برا خودم می خریدم .....یعنی اونونی که دور آستین و یقه اش توری دوزی داره.همونو می خریدم.

بعد ذهنم رفت پشت پنجره سالن،به تماشا عروس  و داماد ایستادم.

زری زیباتر از همیشه از پیکان روبان کاری شده پیاده شد.

نقل و نبات به سرشون فرود می آمد..عروس چقدر قشنگه را خواندن و کف زدن،

ویکی از نقل ها لای موهای فرفریش گیرکرده بود...لبخندم گرفت..مثل آن می مانست که توپ را شوت کنند و

تو ناودونی بماند...وآن وقت نردبان بگذارند،یا چوبی به بلندای ناودونی پیدا کنند و....

رد دود اسپند رو گرفتم....آسمان ابری و خاکستری بود.

ویک تصویر روی ابر خاکستری دیدم.

کجا دیدمش؟چشم از ابرآسمان برداشتم.میون حلقه عروس .کنار دست زری دیدمش.بعد با تصویر روی ابر تطبیق اش دادم.خودش بود.تصویر مادر زری روی کپه ابر خاکستری بود.لپ هاش مثال زن های تو سریال الیورتوئیست بود.

دلم هزار سال دلتنگ و مچاله شد.و بغضه هزارساله ای گلویم را فشرد....یه بچه چی میفهمه از بغض هزارساله؟نمیدونم.

صدای جیر جیر رسید قبض آمد.ولیکن ما باباگیان را با صندوق دارهای جم جورنقلی  تنها می گذاریم.

هوای بیرون عالی ست.برگهای سه درخت اکالیپتوس با وزش نیسم می  رقصند و می شنگند.

وآن وقت در دل ام خواندم،

مگر آن خوشه گندم

مگر سنبل

مگر نسرین

تورا دیدند

که سر خم کرده خندیدند...

این روزها به لطف ماسک ،راحت میتوان خندید...

و بعد یادم آمد،

 همراه مردشریف  "دیگران" رو تماشا می کردیم و زهره ترک شده بودیم بخدا.... 

پرسیده بودم،نیکول شبیه ی زری نیست؟

گفت خیلی.

بعد پرسیده بود ؛پذیرایی مامان یادته؟!

بله ،بله،بله،

عروسی تمام شد و ...به منزل آمدیم...‌



نزدیک فرودگاه گفتم،اون مانتو فروشیه؟اول و آخر خیابون تختی هست؟میریم اونجا.از اونجا می ریم شهرداری،تخمه گلپری بگیریم.بعد می ریم مطهری و تمام.

شکر خدا مغاز باز بود.

پشت ویترین منتظر ایستادم.تا خانوم ها تشریف ببرند.

بعد پرسیدم  آقا!! پالتو،بارانی! به سن و سال سارا دارید؟!

قدری فکر کرد.

گفت جدید ترینش همینه.

گفتم،قشنگه.ولی  به اش نمی یاد.

یه چیزی روی زانو،زیر زانو باشه ندارید؟

پرسید یعنی اونقدرقد بلنده؟

گفتم تو ماشینه.گفت بیارینش لطفا .

اشاره کردم و

سارا آمد.

گفت،درست گفتین.خیلی درست گفتین.والان منظور تونو گرفتم.

رفت...واز پشت پالتوها،یه بارانی کشید بیرون.تا گرفت بالا،گفتم؛دقیقا منظورم همین مدل  بود.


از تختی رفتیم شهرداری.از شهرداری برگشتیم مطهری، نیم بوت بگیریم.بعد که آمدیم تو ماشین پرسید؛چقدر مونده تا عید؟؟


وآن وقت،...وقتی از عروسی برگشتیم خونه.

مادر متوجه ی سرشانه های بی مروارید مون  شد.

 توضیح خواست?

حق با مادر بود.پلیور بی ریخت شده بود.

وخب...من هم ،توضیح گفتن خودجوش رو دوست دارم.یعنی وقتی ازم سوال؟با لحن بازخواستی و سیم جیمی،میشه.قاطی میکنم.یعنی سمن بک،لام تا کام چیزی نمی گم و ....خلاصه جای شما سبز.مامان ازمون پذیرایی مفصلی نمود و 

خواب رفتیم.

فردا روز.خاله جان، 

دوتا مروارید نمی دونم از کجای پلیور کند،به سرشانه هاش دوخت ؛شکر خدا پلیور عین اولش شد.



پ.ن؛دیروز یعنی جمعه پیش تر.یعنی جمعه ای که قرار بود،از شنبه اش،دو هفته قرنطینه شه.یعنی چهار جمعه پیش.


پ.ن؛اون پیرهنی که دادا به اش اشاره کرده بود؛تقریبا همین شکلیه.