<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

دیا_لوگ

 

 مراد بیک:

داری چه غلطی میکنی  شعبون؟!


شعبون؛

وضو میگیرم!آخه غارت بی وضو برکت نمیکنه!


#دیالوگ_روزی روزگاری

*یادمه این سریال رو همراه پدرجان تماشا می کردیم.بعدها،..چیزی حدود بیست سال پیش!دوهفته بعدِ اثاث کشی ؛خونه دوبلکسیِ.دور ور ساعت بیست و سی؛زنگ درو زدن.

من داشتم برای پدر جان انار دون می کردم؛ایشان هم یه انار دستشون بودو

برام آبلمبوش می کردن...که همون جور انار به دست رفتن دم درو

چند دقیقه بعد؛بلند بلند توی راهرو گفتن؛یاالله،یالله،..بچه ها مُراد بیک تشریف آورده.پشت بندش صدای قهقهه ای توی راهرو پیچیدو 

پدر همراهِ،یک آقا و خانم ؛ویک پسر بچه ی خیلی بامزه برگشتن.

آقا و خانم همچنان می خندیدن و 

من و مردشریف و چوپان و مامان جان؛هاج واج!!که چرا؟ما اینارو نمی شناسیم؟!؟یعنی اینا کین؟

که آقاهه گفتن؛من مهرزاد هستم،همسایه کوچه پشتی شما.خانمم فرح ناز_پسرمم؛مهرشاد.حوصله مون سر رفته بود،آمدیم با ممد آقا(پدرجان)یکم بخندیم:))

وبعد پدرجان گفتن؛حیاط خلوت ما و حیاط خلوت مرادبیک یک سمتِ.

وبعد آقای همسایه گفتن؛منو مهرزاد صدا میزنن،اسم شناسنامه ایم،مُرادِ.وبعد قاه قاه همراه خانومش خندیدن :))

که بعد ،مامان جان گفتن،بفرماییدو خیلی خوش آمدیدو ...که موقع نشستن گفت؛راستش ولایت ما لشت_نشاء و زود به زود دلتنگ می شیم و

این نزدیکی ها کسی رو نداریم و...واسه همین گفتیم بیاییم با شما آشنا بشیم ورفت آمد داشته باشیم...

وبعد پدرجان گفتن؛خوب کاری کردین و 

صفا آوردین؛اتفاقا چهره ی شما خیلی واسه من آشناست؟!شما فلان جا مشغول به کار هستین؟

آقای همسایه،کوتاه قد بودو موهایِ وزوزی  و چهری خودمونی داشت و 

خانم همسایه بالا بلندی 

ماه پیشونیِ ؛ چشم عسلی بودن و

وقتی ریز ریز می خندیدن؛بادست راست ،جلوی دهنش رو استتارمی کردن و

بامزه طور تررر می شد،....

که آقای همسایه گفتن؛نه خیر،اون داداشمه،که سه ماه ازمن کوچیک تره.

من توذهنم دو ،دوتاچهارتایی کردم و

فکر کردم حتمی اشتباه می کنن...

که شنیدم؛اون یکی  داداشمم دوماهی ازم بزرگ تره؛کارمندفلان جاهه و...


خوب ...من بعد سلام و احوالپرسی؛دوباره مشغول دون کردن انارشدم و  

همونجوری که سرم پایین بودو

صددانه یاقوت ها رو ازدسه هاشون جدا میکردم،

به سرعت برق باد،چهره چرخوندم سمت خانم همساده؛که  یعنی چی اخه؟؟!!

قبل اینکه خانم همسایه انگشت هاش رو به علامت ۳عدد،یا سه تا:سمت من بگیره و 

با لب خونی و پانتومین عنوان کنن` زن داره`؛دیدم پدرجان،متبسمانه و

 با لحن خیلی باحال،به آقای همسایه گفتن- آفرین کدخدا:)

وآقای همسایه بلندتر و رسا تر خندیدن و گفتن؛ازکجا متوجه شدین؟پدرم اربابِ ولایتِ و 

سرجمع بیست و یکی ؛برادرخواهریم:)))


القصه؛

قبل محرم صفر عروسی اون پسرکوچولو بود ومردشیریف اینا مامان اینا رفته بودن و کلی بهشون خوش گذشته بود و...

چندی پیش،

باخبر شدیم؛متاسفانه ارباب فوت کردن :(

روحش شاد


*قضیه اینه که؛دیالوگ و ارباب و ...به هم ربطی نداره .خدا پدر ارباب ها و کدخدا هارو بیامرزه و نور ب قبرشون بباره...

قضیه مرادبیک بودو 

نسیم و بسیم و باقی ماجرای سریال،..که این خاطره یادم اومدونوشتم.