دیروز به وقت عبور،
رفتیم به اردی بهشتِ همان سال و
در کنار بچه های همان کلاس!. . .
به صبحِ پنج شنبه ای که ،
معاون مدرسه ،روی پله ی شش ایستاده بود . . .
به آسمانِ مدرسه ای که،خاکستریِ خاکستری بود و
هر چند دقیقه یک بار،یک دانه باران می چکید. . .
و همان وقت حواصیل خواست بگذرد...،
به نمی دونم چرا دلتنگ بودنم و
به شنیدن:"منو با خودت ببر خونه اجی و
به متصور شدن تصورش و
به تامل و
به/ گرفتی ما رو؟/گفتنش و
لبخند فشرده ای که،قهقهه بود و
به چکه ی بارونی که،اَدل. روی پیشونی فرود آمد و
به جفت چشمانی که مچاله شدن و
به شنیدن جمله ی:"بچه های عزیز توجه کنید! ادوی امروزِما ، سی نما ۲۲ بهمن رشتِ.صبحِ ،پنج شنبه ی. هفته ی. آینده؛ رامسر!"
به دست.
به جیغ.
به هورااایِ بچه هاو
فدای سر شما ،
به زهره ترک شدنم .