....
....
بیژن الهی؛
مرا باز می آورند
از بنفشِ عطسه آورِ زنبق ها
از سنتورهاى جوبارى
از روح تو که زلزله اى بود
تا بهمنى عظیم فرو ریزد
در جاده هاى زمستانىِ سالِ
هزارو سیصدو چند
از گام های تو
که درقلب من ندا می داد
ازچشم گربه ام
که روز را به شب
از خط به دایره می برد
از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها
تا با کمال احترام
در نوروز نفس هایم
شقه کنند.
√اون رخت ها که روى بند پهن شده؛براى اَجى جانِ خودمونه :-*
+بحمدالله که؛ قاضیِ کشیک نیمه شب بیدار هست ؛وگرنه محتسبِ گزافه گو چه میداند ؛من اگر با عقل وامکانمی-همچوشیخان برسردکانمی:|