<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ورای نوروظلمت؛از زمین وآسمان فارغ!

نظرات 6 + ارسال نظر
رویــــROYAــا شنبه 5 آبان 1397 ساعت 01:35 http://mynicedream.mihanblog,com

عالی ..............

شیمی جانِ قوربان

داستان کوتاه منصور پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 23:24 http://mansourgholizadeh89.blogfa.com

با درود

با داستان کوتاه به روزم ومنتظر شما ممنونم....[گل]

سلام و عرض ارادت
ممنون تون ؛چشم

ارنواز پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 21:39 http://arnavaz1397.blogfa.com

درود برشما
پست های وبتون زیباست
در پناه حق

سلام و درود برشما
بسیارها ممنون و سپاسگزارم
حق نگهدارتان باد

بهامین پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 10:12 http://notbookman.blogsky.com

آرامش عجیبی داره این عکس


مثال وجود نازنین شما

reza پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 06:08 http://rezacplus.blogsky.com

این چوپان منو یاد یه چوپانی انداخت که کمکم کرده بود.
چند سال پیش (حدود 9 سال پیش) از شهر رفته بودم به روستای پدری ام که در یک نقطه خیلی دور دست کوهستانی بود و اونجا موبایل آنتن نمیداد و من به خاطر موضوع خاص کاری که داشتم باید تماس میگرفتم. به من گفتند بالای یکی از تپه ها نزدیک به یکی از کوهها اونجا موبایل آنتن میده و هر کس بخواد زنگ بزنه میره اونجا.
منم حرکت کردم با پسر عموم که حدود هشت سالش بود و راه بلد من بود او چون بچه کوهستان بود خیلی راحت مسیر رو میرفت و من با هزار زحمت.
حدود یک ساعت از مسیر کوهها داشتیم میرفتیم ولی هنوز نرسیده بودیم و دیگه من هیچ نایی نداشتم. نمیتونستم اصلاً تکون بخورم از بس خسته شده بودم ولی پسر عموم میگفت دیگه چیزی نمونده بالای این کوه که برسیم همونجاییه که موبایل آنتن میده. ولی من خسته و تشنه و گرسنه اصلاً نمیتونستم تکون بخورم و همونجا روی سنگ نشسته بودم.
از مسیرمون یه پسر چوپان رد میشد حدود ده سالش بود. به من گفت که اگه این مسیر رو بگیرم میرسم به جایی که سنگهای سیاه داره و اونجا میتونم زنگ بزنم. من گفتم من نمیتونم بیشتر از این بالا برم.
ژاکتش رو زد بالا و یک پلاستیک که به کمرش پیچیده بود رو باز کرد بعد از داخل پلاستیک یک بقچه کوچک و از داخل اون بقچه کوچک یک تکه نان در آورد و به من داد. یک بطری پلاستیکی نوشابه خانواده هم داشت که توش آب بود (تقریبا همه چیزش همان تکه نان و آب بود) من بعد از اینکه اونها رو خوردم جان گرفتم و بالاخره به مقصد رسیدم.
چهره تکیده و آفتاب سوخته اون چوپان هیچ وقت یادم نمیره. ازش موقعی که با چوب دستی اش روی تخته سنگی نشسته بود عکس گرفتم ولی متاسفانه موبایلم خراب شد و عکس از دستم رفت.

خوشم میاد شما هروقت تشریف میارین،خاطره ی قابل تامل برامون تعریف می کنید....
بسیار بسیار ممنون و مچکرم،مرسی از حضور شما و خاطرات و
لینگ ویدئو ماهی


میدونید؟اینجور بچه هارو خیلی دوست دارم.چون مهارت های زیادی بلدن،برای زندگی و زیستن هم مهارت لازمِ ،که الانه از پایه ی سوم ابتدایی تدریس میشه ...
چقدر حیف شد اون عکسِ از دست تون رفت...
ولی خوب....مهم اینه که توی ذهن تون مونده و
هیچچچچ وقت فراموش نمی شه

مهرداد پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 01:19

چه آسوده خوابیده.
بشر شهری آزمند نیاز های خود ساخته و پوچه.

خیلی خوش بحالش
البته من از گوسفندان خیلی می ترسم.

``آزمند همواره نیازمنداست.``

الانه بشرهای شهری ،وارد روستاها و کوهپایه ها و ییلاقات شدن و
عمارت ها و
ویلاهایی بنا کردن که،بعضی ها شون مخل آسایش روستایی ها شدن.
فکر کنید ؟ساعت چهار صبحِ و
از عمارت فلانی،صدای جیغ دست هورایِ دخترپسران شهری میاد
چرا؟واسه اینکه باربُد شیرجه ی قشنگی وسط استخر زده و
الان نوبت دوس دخترش و
بچه ها دارن بهش روحیه و
موج مکزیکی و..ازاین جورصوبتاو...دیگه بگذریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد