" وقتی کلمات ناتوانند،
بگذار تو را با سکوت بگویم...."
*دوست داشتم:یه تابلو از تصویر بالا داشته باشم.بعد:دستمُ بزارم زیر چونه ام:خیره به دیوار و
غرق در رویاشم.بله،صدالبته که،متبسمِ در سکوت و
عبودیت طور*_*
*مادر بزرگ یه بوته رُز صورتی تو حیاط داشت.که هرکجااااااا،فکرش بکنید:که تو دیدو
خوش منظر باشه:قلمه اش رو زده بود.دستش سبزو
گرم بود.به عبارتی ،یا به قول همه ی هم ولایتی ها،دست به چوب خشک میزد:سبزمیشد:)
(ممنون.خدا اموات شما رو هم بیامرزه...)
مثال؟در اطاق رو بازمیکردی،می اومدی روی ایوان:با گل و
بوته:چشم تو چشم میشدی.(:
مثال؟گوشه ی باغ سبزیجات،پدربزرگ توت فرنگی کاشته بود.فصل توت فرنگی...:به ام گفته بود،یک روز درمیون بیاو
میوه هارو بچین.وسعتش زیاد نبود.نیست که باید مراقب بود،که خدای نکرده،بوته ای لگدمال نشه،آدم خسته میشد.مثلا بعد گشتن لای و
میون بوته توت فرنگی ها،
دلتون خواست ب ایستین:فکرکنید؟تو دست تون یه کاسه اس،که دومشت توت فرنگی چیدین و... می ایستاین ..که لختی بیاسایین و...،
که بوته ی متبسم و
پُر غنچه ی رُز صورتی :غافگیرتون میکنه...(:)
مثال؟
نه دیگه.حوصله ام نمی کشه مثال بزنم،که مثلا تهه باغ آلوچه،پرچین باغ انارو
ازگیل:سر همون شالیزاری که میره دالان اقاقیاها...
یکی یه بوته گل رُز بودو
چقدر خوش منظرو
قشنگ آب و
شونه کرده بود.بله،یعنی حرص شده و
شیک پیک.
وهیچ کسی بجز من:حق چیدین گُلُ نداشت و
منم ندرتا گل می چیدم ....
والبته که:به گمانم گُلی که تو تصویر بالا هست رُز صورتی نباشه!که انگار گُله گلابه و
ازخونه ی خاله سکینه چیده شده و
چقدر ام دوست دارم،لنگه ی این تابلوعه رو داشته باشم:|