<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

پنجره ی نیمه بازو. . .

 

 ساعت،11:20.


پیاز داغ ،

سیر داغ، 

نعناع داغ،

وآش رشته ای که ،

ریز ریز می جوشه;تا جا بی افته...


از ساعت هفت و ربع ،

تا حالا  که' ساعت ۱۱... سرپا بودم.

خسته ام.

خیلی خسته ام.

پلکهام  با این حجم از عطر بو ی سبزیجات و

نعناع داغ ومعطرجات...،گیج و

منگ و:مست و 

لوله.

مثالِ  لحاف دست دوزِ_ روی میزِ کُرسی می مانه.سنگین شدن.


خسته ام.

خیلی خسته ی خسته ام.

دلم یه خواب طویلِ اصحاب کهفی می خواد.


وامروز از اون روزاس که ،

خورشید از پنجره تو زده و

به خونه نور تابونده.البت ابرکی میادو

خورشید خانمُ چادر قد می پوشونه و

به قول اجی،هوا دیمیر_دِ تابه=سایه روشنه.ابرو

آفتابه....ولی خب.با همین نیمچه نور_میشه محو تماشای _شلنگ تخته زدنِ (همون معلق زدن )زدنه گردغبار بود....


می رم گوشه ی دنج و

می چپم تو رخت خوابم.لحاف و

میکشم روم و،

چشامو میبندم .

توذهنم، خواب دیشبم مرور میشه...

به عبارتی بازپخش میشه...



کجا بودم؟نمیدونم

یه آشپزخونه  ی مستطیلی شکلِ پُر نور. سفید و

تَروتمیز..

و هوای خنکی  که در جریان بود.هوای خنک؟مثال آخرای اسفند.سبک و

تمیز و

معطر.همون هوایی که  روح و

جان آدمی:  میخواد گل و

شکوفه و

برگچه درآره ...

انگار یکی از پنجره های خونه باز بود ،هوای تازه هی تو میزد،...


با اون بلوز دامنِ صورمه ایِ  سنگ شور بودم،(

مامان که میخواست خاله رو ببره دکتر،گفتم یه مغازه سر راهتونه،اسمش پروانه اس.برگشتنی واسم خرید کنیدو

دست شون درد نکنه،همین جنس یه شلوارم گرفته بودن.کی؟سال ۱۳۷۹.چند سال  به گذشته برگشته بودم..؟) ،با اون روسریِ سفید نیلی،که لوزی های تک و

توکِ  آبی کاربنی ،با اون صندل سفید،

بدون دستکش_ظرف و

 ظروف میشستم.

لیوان ،بشقاب،ماهیتابه،دیگ و

دیگچه و

قاشق چنگال.

ظرف شوییش خوش استیل بود.نگاه کردم نوشته بود" اخوان".(چرا میخندین؟)البته تو بیداری ام وقت های ظرف شستن،لوگوی سینگ رو چِک میکنم/چرا؟نمی دونم/:

خیلی با حوصله .بی سرو صدا ظرفهارو شستم .

بعد شستن و

خشک کردن و

چیدن تو کابینت.. .یه چایی برا خودم ریختم و

خیره به قندون روی میز،

 وهوای معطر احوالی که  درجریان بود:

قلپ قلپ چای خوردم و

فکرمی کردم،

فکر می کردم.

(البته حین چای ریختن،هود رو هم وارسی کردم و

لبخندم گرفت:که از خانواده سینگ بود.چرا می خندین؟)

تو ذهنم قدم زدم

راه رفتم و

فکر کردم و

فکر کردم.

نمی دونم چه وقت گذشت.بلند شدم.

فنجون چای رو شستم و

انگار که وقت رفتم باشه،رفتم چادر و

دسه کلیدمُ برداشتم و

روسریم رو خوب تر بستم.چادرمُ سر کردم.مجدد یه نگاه به آینه کردم.تو دلم گفتم:هیچی مقنعه نمیشه.مابین روسری و

چادر صلح و

صفا برقرار کردم و

لبخند زدم.وبعد_مث همه ی وقت هایی که ،وقت بیرون رفتن،کل خونه رو ،وارسی می کنم :گاز و

دریخچال ها و

بخاری و.. ..چِک کردم.سمت اطاق خواب  رفتم و

آهسته درو به سمت داخل اطاق باز کردم و

پنجره ی نیمه باز و

نرمه بادی که تو میزدو:پرده ای که ،حریر سفیدی بود:تو هوا قشنگ  می رقصید و

وی میان درگاه ایستاد و

محو تماشاشد... 

.

.


صبرکنید بشنوم؟

ساعت چنده؟که از مسجد اون ور خیابون صدای قرآن می شنوم؟

چشامو باز میکنم:لحافُ از سرم می کشم و

گردنمو ,به سمت ساعت دیواری  می چرخونم...

پس وقت اذان ظهرِ!


خدایا آخروعاقبت همه ی ما رو ختم ب خیرکن ..

و منو ببخش و

بیامرز.



*دادا مِسی دوستِ.گفت،خواهش میکنم بیدار باش،باهم آقای جاودانی و

 مِسی و

سوآرز ببینیم.