خاله کوچیه به ام زنگ زد...
گفت؛اجی براتون دلتاسیانی میکنه.گفتم،گوشی رو بده به اش.گریه کردیم.حرف زدیم.خندوندمش و
بغض کردم.گریه کردم و
به اش قول گفتم،پنج شنبه میام و
می بینمتون.
(سالمرگِ خاله یک شنبه اس.)
دم غروبی رسیدیم ولایت .جای شما سبز،آسمون صورمه ایِ بلو بودو،
سوسو ی ستاره ها دلچسب .....
اجی خوب بود.آقاجان بهتر بود....خاله خواب بودو
ماهارو که دید متعجب و
خوشحال شد....
دیدارها نو شدو
وقت برگشتن،تو حیاط قدری سر به هوا،قدم زدم و
انگار یکی به ام گفته باشه،بیا سمت استخر...
تو تاریکی دوئیدم سمت استخر و
نزدیکای درختِ نفس عمیق کشیدیم...
هوووم...
تو تاریکی یک دانه شکوفه پیدا کردم و....خوب نگاش کردم،دیدین؟بچه کوچولوها؟گریه میکنن؟بعد بند اومدن گریه ها...گوشه ی چشاشون؟خیسِ گریه اس؟که انگار؟یکی یک دونه اکلیل؟ هر گوشه ی چشمِ؟بعد پلک می زنن و
آدم دوس داره دو دستی لپ شونو بکشه و
توام لپ کشی بگه؛جاااان.
به اش گفتم؛خدا وکیلی دلتاسیانی هامو، در بینهایت خودش ضرب شن...حاصلش اون غزل و
اون بیتِ...؛"این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم."میشه.
انگار همین جور:) به ام نگاه کرد و
پلک زد. به اش گفتم.که اونم فدای سرت؛زور معطراحوالِ که م ...
همین جور که بوییدمش و
بوسیدمش و؛یه عکس ازش گرفتم و
به اش گفتم،مهر می ورزم و
امید که این فن شریف؛چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود.
سرآخرم گفتم؛لطفا گیان ووژت و
گیانِ زور خوشه ویستت؛گیانا.
*کهن دیارایِ داریوش.