<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

بنام خدایی که تدبیرگر امور است. . .

                                               

در غزل 145 خواندیم؛

عطار در دل و جان اسرار دارد از تو

چون" مستمع" نیابد پس چون کند روایت

.

.

.

و به قول شمس الدین لاهیجی؛ 


سِرّ دهنش هیچ نگفتیم به زاهد

با زاهد کج فهم معما نتوان گفت.


قضیه اینه که آدما وقتی نیوشنده اند و

طرف از طرفه مقابلش میگه،باتوجه به عدل- قضیه رو آنالیزمیکنین و...

واینجوریاس که؛ به کج فهمی های طرفش پِی  می برید...؛ولیکن واکنش آدمی_ مثال تصویر بالاست و...درتفکر؟که زچه ؟ی آدم؟اینهمه فهم و دریافتش نادرست و؛غلط؟

بعد ذهنت میره سمت  والدینش.

بعد آنالیزِ عادلانه تر...؛می بینی این طفل معصومم بی تقصیره و

یاد قضیه ی کاسه ی صبری که ،خاله سکینه  واست تعریف کرده بود.که تو وجود همه ی آدماست می افتی. . .

گفت؛خدا نکنه کاسه ی صبوری آدما سر ریز بشه .

لبخندم می گیره!

یادمه _رفته بودم از کمد،کاسه ی بلورای که؛ کادوی عروسی مامان بود. آب خنک ریختم و

آوردم جلو روعه خاله سکینه گذاشتم.

کاسه ای لبریزآب و

انعکاس نورخورشید و...

خاله سکینه غش رفته ....گفت،متوجه ی منظورم نشدی؟هان؟

گفتم؛چیزی نگفتم.مجدد توضیح می  گفت و؛توام لبخند،تو ذهنم نجوا می کردم؛"قلع فلزی است چکش خوار،قابل انعطاف،شدیدا بلورین و

سفید نقره ای،که ساختار بلوری آن هنگام خم شدن قطعه ای از قلع صدای خاصی ایجاد می کند؛که علت آن شکست بلور هاست."


بگذریم.

بله،داشتم عرض میکردم.مامان گفت؛دختر دایی کلثوم زنگ زد.گفت همساده عروس شون خودکشی کرده.

پرسیدم ،باچی؟

گفت؛قرص برنج!

چطور تونست؟قرص برنج ببلعه!

گفت؛افسرده شده بود...

خدایا پناه برتو.

گفتم؛من ام به خودکشی فکر کردم.البته نه با قرص برنج.

صبح بلند می شم،چند پیمانه برنج می شورم.یه تکه مرغ می زارم رو اجاق،که خوب بپزه.بعد که پخته شد،قشنگ برشته اش می کنم و

زعفرون می پاچم روش.برنج رو ام آبکش میکنم و

باقلی پلو دم می زارم.حوالی دم کشیدن،چند قاشق زعفرون می پاچم روی برنج ها،تا عطرش بپیچه تو خونه.آب مرغ رو ام؛یه سس مشتی درست میکنم و

دوغ پرنعناع و؛بسم الله رحمن الرحیم!


یه بشقاب باقلی پلوی ِ دبش.که باقلی هاش رشتیه .که فیلِ فاویسمی... ارتحال میکنه؛چه برسه به من!

نگام کرد.

گفتم،به باغ باقلی ام فکر کردم.فصل گلِ باقلی.گلهای بنفش و 

کبود؛باعطر پیلی پیلی آورش...؛که انگار ذهن آدم   هزارساله که نخوابیده و

دلش میخواددو  هزار سال بخوابه.

همین جور نگام کرد.

گفتم؛یادم باشه،اون ور رفتم،ازخانم فروغ بپرسم.شما کی کجا؟گل باقلارو بوئیدین؟که اونقدر قشنگ توصیفش کردین؟

وبعد خوندم؛

"چه فراموشی سنگینی

سیبی از شاخه فرو می افتد

دانه های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری های عاشق می شکنند

گل باقلا اعصاب کبودش را

در سکر نسیم

می سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی"


همین جور نگام کرد.

گفتم؛نمیدونی مامان،کافی نسیم سکرانگیز بوزه؛آدم همه چیو فراموش میکنه و؛آااا،آه.لالای ابدی.

گفت؛

فکر ما نیستی؛ نه؟

توبمیری، ما از تنهایى؛چکار کنیم؟

اولش لبخندم گرفت. . .

وبعد به جمله اش فکر کردم. . .

"تنهایی"

این "تنهایى"منو برد ..منو کشوند ؛ به آن اتاقکِ دوپنجره دارى که؛ گوشه ی قلبمه و

وقت هایی که  میخوام،از همه.از همه فاصله بگیرم،می چپم  توش،و پنجره اش رو باز می کنم و

نسیم  خنکم ...

این "تنهایی "منو برد ،به  سوره "شمس"به توصیف تنهاییِ دکتر شریعتی،<<اگر تنهاترین تنهایان شوم،باز خدا هست،او جانشین تمام نداشتن هاست.>>

واین "تنهایی"...احساس تنهایی ام بیشترشد. . ..گفتم؛

بسم الله النور،بسم الله النور ،بسم الله نور علی نور...بنام خدایی که تدبیرگر....


هممم.


ببخشید.دیگه حوصله ام نمی کشه،بنویسم چه گفتم و...

فقط اینکه؛مامان به ام گفت،از این به بعد،میخام مثل تو ،منطقی فکر کنم.


مکث کردم.جمله اش رو تو ذهنم مرور کردم."میخوام مثل تو  منطقی فکر کنم"


گفتم؛هفته ی پیش،با تمام وجود از خدا خواستم کمکم کنه.گفتم؛به اش گفتم،من دلشو ندارم.خودت که همیشه باهامی کمکم کن.

سکوت کرد.گفتم؛بخدا راست میگم.گفتم؛خدایا شکرت،گفتم؛البته همچین آسون نبودو

نیستا. هرکسی  ام خربزه میخوره،پای لرزش ام...گفتم؛همه رو به جون خریدم مامان.گفتم؛ هر روزش که میگذشت،می گفتم آخیش..امروز ام گذراندم.گفتم؛. . .

بگذریم.