<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

همین.

                          

نظرات 12 + ارسال نظر
گیله مرد دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 15:31

" خر عیسی "

خر عیسی است که از هر هنری با خبر است

هــر خری را نتـوان گفت که صـاحب هنر است

خوش لب و خوش دهن و چابک و شیرین حرکات

کـــم خـــور و پـــر دو و بـــا تــربیت و بـــاربـــر است

خــــــــر عیــسی را آن بی هنــــر انـکـــــار کــنــد

که خود از جمله ی خرهای جهان بی خبر است

قصــد راکــب را بی هیچ نشــان می دانـــد

که کجا موقع مکث است و مقام گذر است

چون سوارش بر مردم همه پیغمبر بود

او هم اندر بر خـرها همه پیغامبر است

مـرو ای مرد مســـافر به سـفـر جــز با او

که تو را در همه احوال رفیق سفر است

حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار

که چو من مادح بر مدح خری مفتخر است

مـن بجـز مدحت او مـدح دگــر خــر نکنم

جز خر عیسی گور پدر هر چه خر است

(ایرج میرزا)

باشماق جمعه 5 اردیبهشت 1399 ساعت 09:31

با سلام
خداوند روح خاله ها را بیامرزد
خاله من بتول بود و شوهرش فرج
که ما به اااو فرج الله خان می گفتیم
فرج الله خان در تابستون گرم بی کولر اون قدیم ها در زیر زمین خنک می خوابید
یهو داد می زد بتول
خاله با عجله می رفت و سوال می کرد بله
اشاره می کرد به پتو زیر پا
و دستور می داد پتو را رویم بنداز

سلام بر شما
الهی آمین،خداوند رفتگان شما رو رحمت کنه.سلامتی وطول عمرباعزت به شما و عزیزان عزیزتون عنایت کنه

گفتین،بتول.یاد بتول ولایت خودمون افتادم.چشم هاش سبزِ زیتونیِ،که درحصار مژگان طلایی محصور شده.سبزه و بانمک و
مهربونه.

بچه های خواهر خانومِ فرج الله خان چه شیطون بلاهایی اند

نرجس جمعه 5 اردیبهشت 1399 ساعت 07:50

الهی، چه نوه و خواهرزاده شیرینی بودین پس
احتمالا اونها هم دلشون نمیخواست برگردین خونه خودتون...

قربان شما بلامیسر
بله.نوه اول خانواده بودم ،بهمدیگه عادت کرده بودیم.دلشون نمیخواست برگردم...
الانم میرم بهشون سرمیزنم،وقت برگشتن میگن،کی میای؟

نرجس جمعه 5 اردیبهشت 1399 ساعت 07:46

باز هم پیامم نصفه ارسال شد، آخرش نوشته بودم ببخشید میپرسم چرا بعضی از پستها و مطالبتون، قسمت نظرات نداره و باید توی یه پست دیگه نظر نوشت؟

نمی دونم؟چرا پیامهاتون اینطوری میشه!!
خواهش میکنم.
بعضی پست ها ،قسمت نظراتش رو خودم می بندم.هیچ بایدی وجود نداره،که حتمن نظری براشون نوشته بشه.دوستان عزیزی مثال شما لطف شون بسیارِخیلی لطف میکنند...ودرهرپستی که دلشون بخواد،پس از خواندن ه آن پست اشاره میکنند و نظر می گذارند.بعضی ها هم میخواند و لایک میکنند.
ممنون بابت توجه و
حضورعزیزتون

بهامین پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 21:47

خدا رحمت کنه خاله جان را
روحشون شاد

باران جانم یه مدت وبلاگ نیومدم و خیلی بیخبرم
منو ببخش،درسته نبودم اما بیادت بودم و هستم

خدا رفتگان شما رو رحمت کنه.
به اتفاق عزیزان عزیزتون سلامت باشید همیشه
قربان محبتت عزیزمجان تان بی بلا بهامین بانو
خواهش میکنم.این چه حرفیه.شما خیلی برام عزیز هستین و
من ام به یادتون بودم و
هستم

بآنو ویولت پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 20:34 https://banoo-violet.blogsky.com/

بلامیسر وقتی دیدم نوشتی جاغلان قوربان،نیشم تا بناگوشم باز شد

خودا نُکنه.تی بلامی سر بگنهلاکو جان!
میدونید؟شما اولین کسی هستین که،به اون دوجمله،با بارمعنایی خیلی زیاد اشاره کردین.والبته که واکنش شما،پس از خواندنش صد درصد درست بوده.مرسی از حضورتون و اشاره ای که داشتین

نرجس پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 19:32

سلام... خدا رحمت کنه خاله عزیز رو.... مادر دوم بودن خاله رو کاملا درک میکنم، غیر از خاله مهربون خودم، مهر بی حدی که خواهرم به جوجه هام داره رو نیز میبینم، گاهی اوقات واقعا از من هم دلسوزتره و 5ماهه که ندیدشون و بی تابی میکنه.
ببخشید میپرسم من تازه واردم

سلام بر شما عزیز راه دورم❤
سلامت باشید عزیزم،خداوند شما رو به اتفاق عزیزان تون نگهدار باشه❤شیمی اموات ام رحمت بکنه

عزیزم
پس کاملا درک ام کردین و میکنیدمرسی بابتش.خواهر گل تون،خاله مهربون تون همیشه سلامت باشند
بله.خاله ام برام مادری کرد.دایی ام برام پدری.قضیه این بود که چندماه بودم،مامانم مریض شد.پدرم منو برد خونه پدربزرگ گذاشت.خودش مامان رو برد بستری کردو
چندین ماه بعد،وقتی مامان خوب شد.بین خاله و مامان ،بابا و دایی گیر کردم.البته خاله کوچیکه،خان داییم،آقاجان و اَجی رو هم جزِ خانواده ام میدونستم .یعنی حتمن بایستی میبودن.مثلا منو بردن خونه.اونقدر جیغ زدم،گریه کردم.مجدد برگردوندن خونه آقاجان.دیگه تا ۱۵ سالگی خونه ی آقاجان و یه ریزه خونه ی خودم بودم...
خواهش میکنم.شما عزیز مایید

donya پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 18:20

درود بسیار زیباااا بود گلم

سبزباشی

درود و بسیااار سپاس
سبزو سلامت بمانی عزیزم

دنیا پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 18:19

درود عالی نگری عزیزم

سپااااااااس ازحضور سبزت

شادباشی وسلامت وخوب

درود بلامیسرم
قربان محبت شما
سپاس از حضور سبز و همیشه خوب شما؛دنیا بانوی عزیز دلم

بهامین پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 17:22 http://notbookman.blogsky.com

Like

عزیزدل❤ین بهامین بانو

آران پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 15:06 https://scottahamisha-2000.blogsky.com/

چه آرامشی داره این تصویر
شاد باشید مهربان


ممنون بابت اشاره قشنگ شما
خیلی ممنون آران عزیزسلامت و
شادو سرافراز باشید همیشه

مهرداد پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 14:41

اگه گاز شدید بگیریم از جا کنده می شه گناه داره بی انگشت اشاره
عجب خوابی بوده
احتمالا خاط خاله مرحوم خیلی عزیز بوده براتون و اخیرا خیلی به ایشون فکر می کردین.
توکل بر خدا خیره انشاا...
به نظر کلبه دشتی میاد.

ها کاکو.گناه داره بی انگشت اشاره.ولی به ما چه؟میخواست خوشمزه نباشه

خدا اموات شما رو رحمت کنه.شما رو به اتفاق عزیزان تون سلامت بداره.
خاله جان خیلی دوست داشت،یه دختر داشته باشه.البته خداوند بهش دختر داد، عمرش به دنیا۲۴ساعت بود.مامانم به ام گفت،به ام گفته بود،خوش به حالت که دختر داری.مامان گفت،به اش گفتم،چه میخوام بکنم ؟خودت بزرگش؛باشه برای تو!
گفت،خاله گفت،خیلی دلت ام بخواد.
به گمونم بی انصافیه که،خاله صداش میکنم.خاله علاوه بر خاله بودن، مادرمم بود.وهست.
به گمانم گفتم ،گاهی هرشب،گاهی یک شب درمیون خوابش رومیبینم.حصورش رو کنار خودم احساس میکنم.گفتم،چند باری خاله حی و حاظر کنام بود.گفت،بسم الله الرحن الرحیم!_هیچی نگو می ترسم!
ازحرفش خنده ام گرفت.البته دروغ چرا؟اوایل خودمم می ترسیدم.ولیکن دیگه نمی ترسمخاله توخواب و رویا و
بیداری،کنارمه.واین ئازیییییزبودن دوطرفه اس

راستش همه توجه ام به رفتار زن عمو شد.چندین بار حرکاتش رو مرور کردم.اصلا حواسش به حرف های که میشنید نبود.دس پاچه بود.انگار یه چیزی میدونه که ما نمی دونیم...

ان شاءالله...

سپاس از توجه و
حضور عزیزتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد