<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ورای نور و ظلمت؛از زمین و آسمان فارغ!

نظرات 11 + ارسال نظر
سینا فرامرزیان پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 09:58 https://faramarzdaru.blogsky.com/

بله،سریال شعمدونی ساخته ی اواخر 1393 به کارگردانی سروش صحت،تهیه کنندی محسن چگینی با بازی آتنه فقیه نصیری(زهره)،رویامیرعلمی(زیبا)،محمدنادری(هوشنگ)،ویدا جوان(سارا)،امیرکاظمی(سعید)،نگارعابدی(شیرین)،عرفان برزین(عرشیا)،محمدحسن معجونی(عطا)،حسن نوری(جهانگیر نایبی،دزد ماشین عطا)خوب گفتم؟

بله،مثل همیشه عالی گفتین

یه داستان نوشتم:

خاله ام می خواست با یکی عقد کنه،خلاصه مجلس عقد گرفتن،عاقد،فامیل،دامادو همه جمع بودن برادراش هم بودن،بعد عاقد گفت خانم ... مایلید شما را به عقد دائم جناب آقای ... در بیاورم؟زن دایی اش گفت عروس رفته گل بچینه،دوباره عاقد همینو گفت،زن داییش گفت عروس رفته گلاب بیاره،یه بار دیگه هم عاقد گفت خانم ... مایلید شما را به عقد دائم جناب آقای ... با مهریه 59سکه تمام بهار آزادی در بیاورم؟؟؟خاله ام تا گفت با اجازه بزرگترا،ب بله رو که گفت،برادرش به عاقد گفت چی؟؟؟دوباره بگو؟؟؟عاقد دوباره میزان مهریه و توضیحات رو گفت،یهو برادرش گفت 59 تا سکه کمه،!359تا سکه تمام بهار،پدر داماد گفت،چه خبره آقا ...؟برادرش گفت:همین که گفتم!؟!؟!پدر داماد گفت»مگه شما اون موقع نگفتین مهریه به تعداد سال تولد سکه تمام بهار؟؟گفت:من گفتم 1359 تا نه 59 تا،پدر داماد گفت:دررتوان ما نیست خدانگهدار،بعد یهو برادر خاله ام یهو عصبانی شد زد سفره عقد رو بهم ریخت دامادو بلند کرد پرت کرد اونطرف،خلاصه عقدشون بهم ریخت،بعد دایی خاله ام با شوهرخواهر خاله ام و پسرش رفتن خونه داماد تا یجوری از دلش در بیارن و دوباره برن مراسم بگیرن،پدر داماد گفت:ما که از همون اول مشکلی نداشتیم اما برادرش میگه 1359تا،بعد دایی خاله ام گفت:من یجوری اونو ادب می کنم مهریه هم با من درستش می کنم،خلاصه قبول کردن و قرار شد فرداش دوباره مراسم بگیرن!!!

داستان جالبی بود؟؟؟
از روی یه فیلم کپی کردم البته یه سری جاهاش رو پاک کردم تا بهتر بشه و خسته کننده نباشه!!!

داستان های شما تم طنز تلخِ اجتماعیِ.وخب.همه اش حقیقتِ.یکیش پسرعمو فرخ ام ،بیست روز بعد عقدش/...مهریه ی اجرا گذاشته اش/ اومد در خونه اش/...یه شبه موهای سرش سفید شد.
اگه اشتباه نکنم/شما از سریال شمدونی کپی کردین.وانجا که دوماد آسانسورچی /از خوشحالی میزه زیر آواز...:))
سپاس از حضور شما

ماهور چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 11:34 http://Www.maahoor.blog.ir

صدای سر عشق استاد شجریان هم میاید. میشنوی؟

اجازه خانم؟
بله

سینافرامرزیان یکشنبه 22 تیر 1399 ساعت 20:04 http://www.zehne-computer.blogsky.com

چند تا آرزو دارم:
1_انسان های بد از بین بروند
2_کرونا نابود بشه
3_ترامپ نابود شه
4_پولشویی نابود بشه همینطور پولشوی ها
5_دنیا از انسان های با ایمان،خوش اخلاق و خوب پر بشه
6_کدورت(کسالت) از بین برود
7_همینا برآروده بشه خودش کلی آرزو رو برآروده می کنه و خیلی چیز های دیگه که...
خب به هرحال سرتون رو درد نمیآرم

آرزومند آرزوهای خوب شما هستم.

مهرداد چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 22:29

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه..
البته منظورم خاله شما بود چون قبلا یک عکس ازش گذاشتیین.
وگرنه ما که اصلا خاله نداشتیم، عمه و عمو و پدربزرگ و مادربزرگ هم ندارم...
بسی غمین شدم.

خیلی ممنون کاکو گیان.
بله،منظور شما رو متوجه شده بودم.دلم خواست فاتحه ای برای اموات شما بفرستم/که باعث یادآوری خاله جان شدین

ما سه تا عمه و دوتا عمو داریم،منتهی با هرسه عمه و
عمو کوچیکه حرف نمی زنیم.
انسان جایزالخطاست،درست.ولی اینجوری نیست که هرچه دلم بخواد باشما رفتار بکنم/بعد بیام و خواهش و تمنا/بهتون بگم همه چی رو فراموش کنید.

صحرا چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 15:56 http://Sahra95.blogsky.com

یاد مادرم افتادم. این روزها درگیر کروناست. براش دعا کن باران جان.

عزیزدلم❤
لطفا نگران نباشد.با توکل به خدا قطعا کرونا رو شکست خواهند داد.به روی چشمممم.براشون دعا کردم/وخواهم کرد.جان و دلتون بی بلا باشه بلامیسر

باشماق چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 11:21

با درود مجدد
خاطره ارسالی شما من را یاد یکی از دوستان بسیار عزیز و مهربان انداخت ( خدایش بیامرزد )
از عمویش عقده ها داشت که نگو
برادر کوچکترش قبل از اعزام به امریکا عمو را بشدت کتک زد و فردایش عازم امریکا شد
سه سال بعد برگشت

درود بر شما
خدا رحمت شون کنه.دم اون برادر کوچکترش طیب الله انفسکم
والا دروغ چرا؟گاهی به شوخی(خصوصا زمانی که یک سری درخت ها رو به بهانه های واهی شلم قلم کرد..) به برادرهام گفتم،دلم می خواست یک فص کتک اساسی به عمو حسن میزدیم.مادرم فورا خیلی بامزه و باعصبانیت می گوید/الله اکبر

دایی کوچیکه ما،با خواهر زاده ی زن عموم ،زن همین عمو حسن ازدواج کرده.سر رو درواسی،اینا میرفتن هی پیش دایی/که این زمینو گرفته و شما ریش سفیدی و کدخدامردی کنیدو...حالا چند بار دایی اومده ،با اینکه میدونسته نیم متر زمین پدرمو گرفتن،دروغ میگن...
منم فهمیدم دایی بین شون گیرکرده،خانومش ام فیگور فاتحان گرفته/چون میدونه هیچ کسی،حتی پدرم رو حرف دایی حرف نمی زنه/والان برد با خاله ی عزیز و شوهرخالشه/بلند شدم رفتم روبروی دایی نشستم و گفتم.ما به کدخدا مرد احتیاجی نداریم دایی.گفتم شمای عزیز دل منو بزرگ کردین،درسته صحبت از پدرمِ،ولی من جانب حق برام مهم تره.نه بخاطر پدرم،نه به خاطر هیچ احد و ناسی دیگه ای، گور به جهنم نمی زنیم.شما مطمئن باش جانب حق رو گرفتیم.گفتم،لطفا خواهشا حواستون باشه کدخدامردی چه کسانی رو میکنید/خواهشا حرف ایشان رو زین پس پیش نکشید.
مکث کرد و
گفت.به روی چشم.
وتمام.
بعد ها به ام گفت،راحت ام کردی دختر بابا.

و اصلنم مهم نیست زن دایی به ام چشم غره بزنه،مهم اینه که دایی آب پاکی رو رو دست شون ریخت و
چشمانش بی بلا باشه همیشه.

باشماق چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 07:24

من ز شرم شکوفه لبریزم
با درود
این نوشته یک طعم ویژه ای داشت
نه تلخ بود و نه شیرین
انگار با طعم گس روبرو هستم
یا مثل رونده ای که بر سر چهار راهی گیر کرده و سرگردان است که کدام راه را انتخاب کند
در لفافه اش چیزی پنهان بود
ولی کلا نگارش در حین سادگی دلچسب بود

درود بر شما
"من ز شرم شکوفه لبریزم..."فروغ فرخزاد

سپاس بسیار بابت نظرات ،خصوصا نظر ویژه ی شما راجب پستی که اشاره کردین

طعم گس،مثال بهی نارسید.البته می گویند شراب های انگور هم طعم گس داردو/پوست دهان و گلو را فراهم می کشد.
چه طعمی برایش انتخاب کردین.دوست داشتم.البته مثل تان را همین طور.رونده ای که بر سر چهارراهی گیر کرده...
می دونه مسیر درست /پیدا و مشخصِ.منتهی به گمانم دوست داره تا ابد سر همین چهار راه بایسته.وامیدواره که خدا خودش یک فرجی کنه.
راستش عمه ی مان را از همان سال ذکر شده ندیدیم.البته خودش به انتریک برادرکوچکش/به اصتلاح عموی کوچک مان/چیزی حدود هجده سال قطع رابطه کرد.سه سال پیش/قبل رفتن به مکه/آمد و ازمادر و پدرم عذرخواهی کرد.آنجا برادرانم را هم دید و
خلاصه دیدارها /بجزمن/ نو شد.
الان پیغام میفرستد،میخواهد مرا ببیند.ومن /بی هیچ کینه و کدورتی/هیچ میلی به دیدار ندارم.البته چند وقت پیش خواب ایشان را دیدم.یک نوزاد پسر به ام داد و
گفت،بزرگش کن.
لازم به ذکراست که،ایشان هیچ گونه بی احترامی به بنده نکردن.
والبته حرف حدیث و بهتانی ام به بنده نزدن.
منتهی تا دلتان بخواهد همراه برادر کله پوکش به پدر و مادرم نثبت دادن.وهمه ی این سالها،پدر و مادر سکوت اختیار کردن و
هیچ نگفتن.
بارها و بارها قضیه ارثیه را مرور کردم،که اگر ذره ای پدرمادرم مقصر باشند،که نبودند و نیستندو
خودشان و خدایشان میداند که ناروا بود.
حالا مادر بخشیدو
پدر نیزهم.
من ام خداوکیلی بخشیدم.ولی فراموش نکردم.حسم نثبت به ایشان خنثی است.با حرف احدوناسی ام ،راضی به دیدار نمیشم،الا خودم و دلم رضایت کامل داشته باشد.
سارا و ...ایشان را بسی بسیار دوست دارند.همراه مادرم و برادرهام به منزل شان رفتن.
ویک چیزی،ایشان بعد ازدواج خارج از گیلان زندگی می کردن،هم اکنون منزل شان را فروخته و
مقیم گیلان شدن و در سرزمین پدری ساکنن.
بله،درلفافه اش یه همچین چیزی پنهان بود.
سپاس که وقت می گذارید و با دقت می خوانید

بهامین چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 02:47

با دیدنش دلم برای عزیز تنگ‌ شد
از ترس این ویروس خیلی وقته ندیدمش

عزیزم
خداوند عزیز رو به اتفاق عزیزان عزیزش همیشه سلامت و
خوش نگهدار باشه
امید که این ایام زودتر بگذره. . .

مهرداد سه‌شنبه 17 تیر 1399 ساعت 10:09

شبیه خاله مرحوم هست

خدا رفتگان شما رو رحمت کنه❤

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 17 تیر 1399 ساعت 08:59 http://fala.blogsky.com

چه قدر خوبه این عکس.
چه تنهایی ای درش هست...

بله،"تنها تر از یک برگ/با بار شادی های مهجور. . ."

سپاس از حضور و نظرات همیشه خاس تان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد