<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

من ز شرم شکوفه لبریزم. . .

     



" آه،

گویی که این همه ` آبی  `

در دل آسمان نمی گنجد. . ."



شب ها قرص قمر ،

روزها شمس تابان و آبی آسمان !

چه شب و روزایی.لباسها به بند رخت نرسیده،خشک می شوند.

گفتم شمس!/گوش سپردم به دکلمه اش .دلم خواب آلودشد.چشمانم به زور و التماس نیمه باز.

تلفن زنگ می خورد.

مادر بود.

پرسید "سبزی را با چه روغنی سرخ میکنی؟"گفتم بهار طلایی.

و زمزمه کردم؛"ای بهار ،ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام"

گفت؛"چی می گی تو؟حالت خوش نیس؟"

گفتم،چرا ،چرا.خوبم.

گفت؛بر عمه ی دروغ گو!صلوات.

خنده ام گرفت.گفت؛میخواد ببیندت.سکوت میکنم.می روم به سال های دور.مثلا ۷۷/۷۸.شما به ذهنم آمدید.می پرسم شما کجا بودین؟آن سالها؟منتظر جواب نمی مانم.و آن وقت چه می کردین؟وبعد می پرسم،نه.سوالم بی ربط بود.قورتش می دهم.ولی شما فهمیدید.لب ورچیدید که  مثلا نخندید.دست دراز میکنم و

تاجای ممکن لپ تان را کش می آورم.

حوصله ی حساب کتاب ندارم.اصلن.روبه دادا می پرسم.از ۷۸ تا حالا؟چند سال  گذشته؟!

می گوید ۲۱ سال.خیره به گیج گاه تان ،که یک کارخانه قند دردل آدم آب میکند...به مادر گفتم؛هنوز  تصمیم نگرفتم/ که ببینمش.گفت،پدرت گیلک.مادرت گیلک.نمی دونم والا.

چشم باز کردم،

سرم روی ران  شما بود.دقت کردم،پای چپ بود.خیالم راحت شد.چشم هامو بستم.تی وی روشن بود،انگار صدای آن برادران دوقلوبود  /از نجوم و کهکشان می گفتن.گفت مشتری غول گازی ست.لبخندم گرفت.گفتم؛ای رشک ماه و مشتری...

نفس عمیق کشیدم.مثل پُک کشدار.یک حجم عطربوی خوش خواب آور.پلک هام روی هم کیپ شدن.وانگار دست چپ  نوزادی در دست شماباشد.بااحتیاط لمسش کردین و

به آهستگی و با دقت؛

سرانگشت  به چال و سرانگشت و شیار  و ناختن ها سابیدین.وانگار در ذهن تان طرحش را کشیدین.و یک نقطه گذاشتین.یک نقطه در انگشت میانی.خواستم از شما  بپرسم  چطور یادتان بود؟وانگار شنیده باشین،دلخور ازاین پرسش نابجا/شدین.

درذهنم گفتم;به قول سیدعلی چقدر باید...

وانگار آب روی آتش.

مادر گفت؛روغن رو همزمان با سبزی روی اجاق میزاری؟گفتم بله.گفت/خاله رقی میگه اینجا نمیای؟گفتم/نه.باشه یه روز دیگه.گفت/پس به عمه ات زنگ می زنم.گفتم/دست شما درد نکنه.گفت خوابیده بودی؟ومن سریع پاشدم  و

گفتم،نه‌.الان چه وقت خوابه؟گفت،آره ارواح خودت.

استاد خواند؛ئازیییزه که م له دین دَرم کرد...

این از این.