در روزگارانی دور،
لقمان حکیم به پسرش گفت؛
پسرم،اگر فکر می کنی سخن از نقره است،یقین بدان که سکوت از طلاست. . .
پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است
نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
متبرک باد نام تو
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را . . .
" شاملو"