پرسید چه خبرآ؟
گفتم نبودی خاله سفیده آمده بود/گفت میخام برا ممد زن بگیریم.
لبخند زد.
گفتم؛برای تو هم باید بگیریم؟
گفت؛نه.
گفتم؛پس راضیه چی؟
سعی کرد نخنده.
گفتم ؛اون خانومه هست؟پشت خونه ی مش هادی اینا خونه اشه؟
گفت؛خوب؟
گفتم؛اومده بود اینجا.
گفت؛خوب!
گفتم؛دخترش ام باهاش بود.
بعد بلند شدم..،رفتم بقچه جانماز اجی رو باز کردم/چادرشُ سر کردم،همین جور فیگور دختر همسایه رو...که سعی می کرد توی اطاقو دید بزنه..گرفتم...
گفتم؛ببین،همین جور ذوق می کرد/گردنشُ اینحوری،اینجوری /عین غاز هوایی میکرد!
خیلی سعی کرد نخنده.حواس ام رفت پی خیلی سعی کردنهاش،که مثل همه ی بزرگترا/ جلو روی بچه نمیخندن...
واینجور شد که ،پای راستم گیر کرد به چادرو پاچه شلوار و..شالاپی کف اطاق...پخش شدم و
لعنت به آن حواسی که به وقتش جم نباشه و
آدمو کله ملق کنه.
گفت،چیزیت که نشد؟
همونجور خیره به سقف اطاق ،جفت ابروهامو فرستادم بالا،که یعنی "نه!"
خندید.بلند بالا و قشنگ خندید و
گفت؛
"تا تو باشی اَدای دختر مردم نگیری!"
لوچان که زدم=چشم غره که زدم.قهقه اش گرفت...
قدیم ها،
مثلا بیست و هشت سال پیش/ اینجور بود که،
مهر پایان خدمت پسرمردم/ خشک نشده ..،
همیشه ی خدا نگرانهای عزیز/دختر دم بخت شونو بهر بهانه ای برای یه نظر دیدن ...می بردن و می آوردن ...
یعنی وقتی پسر مردم از خدمت برمی گشت.دخترهمسایه ها/یکی پس از دیگری/همراه مامانا شون،ترجیحا با یه بشقاب نذری و خیرات اموات ،...می آمدن و می رفتن/که بلکم در یک نظر دیدن ها،یک سری فعلن و فاعلاتی رخ بدهدو...
به سلامتی و میمنت /یه دس رخت لیواس/با یه فرغون ملزومات زندگی/یه جشن ساده،برن سرخونه زندگی شونو،..مامانا آسوده خاطر،برن پی گشت گذار و
زیارت خراسان و کربلا و سوریه ومکه مکرمه و...،
والبته که ما ادای دختر مردم نگرفتیم،فقط نقشش رو بازی کردیم؛ همین.