<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

واسه خودمم عجیبه!. . .




 این خاصیت سفر است که در تنهایی یکباره به بهانه ای یاد آدمهایی می افتی که شاید هیچ  وقت در خانه از ذهنت عبور نکنند. . . .

#چای _نعنا

 
                                        

     چه فکر می کنی
که بادبان شکسته،زورق به گل نشسته ایست زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن بست رسیده،راه بسته ایست زندگی
چه سهم ناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی
چه ابر تیره ای گرفته سینه  تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
ز هر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن!
هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای 
که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس 
در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی؟
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته می نماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه 
بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ  درد و 
رنج!
بسان رود
که در نشیب دره 
سر به سنگ می زند
رونده باش. . . 
(ه،الف،سایه)

نظرات 5 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 19:16

تصاویر و شعر زیبا بود.
لاکن با دیدن اون غازی قشنگ که داره هوا رو نگاه می‌کنه یاد جمله‌ای از مادر گرامی‌تون افتادم

درود و سپاس کاکو گیانه که م
می دونستین؟غازغازی ها هم گاز می گیرن؟
زن داییم تو حیاط پدربزرگ بود.غاز مادر فکر کرد می خواد بیاد بچه اش رو اذیت کنه.زن دایی بی هوا کنار باغچه بودو
غازِ میاد پشت پاش رو گاز می گیره

اینا هوا رو نگاه نمی کنن که.آسمون دید می زنن

دست نوشته ها جمعه 11 مهر 1399 ساعت 18:39

عکس دست فوق العادس، شکل و شمایل خاصی داره، انگار آب دست رو در آغوش گرفته

خاله ام ،به ام می گفت،مثل پدرت خوش استقبالِ/بد بدرقه ای.
مسیر طولانی ای رو طی کرده،تا رسیده به حیاط مون و
جوی جاری شده...
بی اندازه ممنون از شما....

باشماق جمعه 11 مهر 1399 ساعت 10:21

با درود
چه جالب
اجل معلق ی بود که به پیشنهاد شما رفع شد
زمان سربازی بین ایران و عراق درگیری پیش آمد
همان سال هم رودخانه ها طغیان کردند راه کمک رسانی بسته شد
به ما ماموریت دادند که همراه یک افسر و راننده حقوق پرسنل را به مهران ببریم
تمام پل ها را آب برده بود
از میان رودخانه ی چنگوله می خواستیم رد شویم که نزدیک بود آب ما را طعمه ی خود کند
بزور خود را عقب کشاندیم
یادمه روز وفات امام رضا علیه السلام بود روزی که راننده ی ما با تفنگ یک آهو را زد
خدا ما را ببخشد
آهو حامله و دو بچه در شکم داشت
خدایی باید آب ما را می بردشاید به خاطر پولهای امانتی منصرف شد
خاطره فروردین ۵۳

درود بر شما
آن روز آسمان آبی و آفتابیِ /تموز مردادی بود.وقتی پدر مسیر رو به ام نشان داد.یک لحظه مسیر و اطرافش رو سیاه و خاکستری دیدم.....
و معمولن ام اینجور وقت ها نمی تونم توضیح بیشتر بگم...

شکر خدا. یکی از خوبی های پدرم اینه که ،ازت توضیح اضافه نمی خواد.یک راست خیره میشه به چشم هات.
بعد اینکه منزل آمدیم و
در شرح ماوقع شدیم.پدر توضیح گفت.وقتی ماجان به ام گفت نریم.به اش نگاه کردم.دل ام شور افتاد.انگار ترسیده.من ام ترسیدم.
من ام توضیح گفتم.من اونقدر ترسیده بودم.نمی تونستم حرف بزنم.دل ام می خواست بدوم.وهرچه زودتر از آن مسیر خوف انگیز دور شم...
واین پدر بود که رفع اجل کرد...

و آن وقت از چنگوله به دجله می رسیدین.
از شکار متنفرم.اسلحه رو دوست دارم.شلیک به بطری و دبه و پیت حلبی رو دوست دارم.از شکار ولی متنفرم..
صحنه ی وحشت ناکی رو به تصویر کشیدین.قلب ام مچاله شد.

باشماق جمعه 11 مهر 1399 ساعت 08:22

با درود
جاده ماسوله هنوز ما را نطلبیده است
از زیبایی هایش خیلی ها گفته اند
کلیپ عباس کیا رستمی هم دیدم چه زیبا تنهایی را ترسیم کرده بود
بوکوفسکی حرف دل خیلی از مردها را زده بود توصیف اش در مورد خانمها کم نظیر بود
یکی از خانمها می گفت خانمها قلبا اعتقاد دارند مرد حتی اگه سوسک روی دیوار باشد سایه ش از بی سایه گی بهتر است
الله و علم

درود بر شما
من ام تا حالا نرفتم.
مرداد ماه سال ۷۷ .دختر عموی مامان ام از تهران آمده بود.به پدرم گفت،فردا دو ماشینه بریم ماسوله.
بساط پیک نیک جم جور شدو
پیش به سوی غرب گیلان.
رسیدیم فومن.
گفت برا بچه ها کلوچه و بستنی بگیرم.
از پدر پرسیدم،از کدام سمت باید بریم؟پدر انگشت اشاره به سمت مسیر گرفت و گفت،ازاون ور ماجان.
نگاه کردم.
پرسید چیزی شده؟
گفتم میشه نریم؟بریم دریا؟
گفت ،چرا نمیشه؟میریم دریا.
پدر سمت دریا پیش گرفت و
شوهر دختر عمو بوق و چراغ! که ممد آقا؟داری اشتباه می ری داداش!
امیر خان دهه چهلیِ. بچه تبریزِ.بزرگ شده جوادیه.بسیار پرحوصله اس.پدر بهش گفت،میخوام از یه راه میان بر ببرمتون.
به ضیابر که رسیدم،سوسن جون از امیرخان پرسید،چرا به جنگل نمی رسیم؟گفت،زودِ حالا:))
رفتیم و دریا با اندک موجی نمایان شد.
بچه هاش گفتن،وااااای.دریا.
کنار ساحل بودیم،
میان کلام سوسن جون،که چرا نرفتیم؟ماسوله؟مگه قرارمون این نبود؟یک صدای انفجار مهیبی شنیدم.مثل تو فیلم ها‌انگار بمب ترکیده.
غروب شدو ره به منزل پیشه گرفتیم و
خونه که رسیدم.همسایه گفت اخبار استانی ماسوله رو نشون داد،سیل زد مسافرها ناپدیدشدن...
سرچ کنید،سیل ۷۷ ماسوله تصاویرش رو می تونید مشاهده کنید.
بعد سوسن جون کلی از پدر تشکر کرد.گفت خدا رحم کرد. دختر برادر شوهرم امانت همراه بود...خوب شد نرفتیم...
وبعدها،وهرزمان آمدن.می گفتن هرکجا ممد آقا مارو ببره همون جا میریم و مخالفت نمی کنیم.
این از ماسوله نرفتن ما،که هنوز ام که هنوزِ میلی به دیدارش ندارم.چرا؟ندانم والا
بله،از زیبایی هایش گفتن.والبته تغییراتی که با عقل جور در نمیاد.
مثلا آمدن آبشار و برکه مصنوعی درست کنن.راه آب رو بند آوردن.واین آب جمع شد ،جمع شد،یهو سیل و رانش وآن همه خسارت جانی و مالی...

به به.چه خوب کردین تماشاش کردین.بله.خیلی خیلی زیبا تنهایی رو به تصویر کشید...
بله،بوکوفسکی زحمت ها کشیده تا به چنین پژوهشی رسیده.
وسوال اینجاست که؛چرا؟اعتقاد قلبی عنوان نمیشه؟آیا آموزش ها غلطه؟
چرا؟بعد وصال کاردپنیر میشن؟
بله،آموزش ها غلطه.چه دختر چه پسر ،باید خودشون فکر کنن.ببینن برای زندگی شون چی درسته،چی غلط...
در روایتی خواندیم،
با قناعت،
وقطع طمع از زندگی دیگران/‌می توان امورات زندگی را عاشقانه چرخاند.وتا ابد عاشق و معشوق ماند.

باشماق جمعه 11 مهر 1399 ساعت 08:05

با درود
تاق بستان
بیستون
میگه بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برود
یا
صدای تیشه امشب ز بیستون نیاید
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
طاق بستان را تا جایی که من یادم است
اردک در کنارش نبود
ولی دریاچه اش پر ماهی بود
دخترم که یرقان گرفته بود سفارش شد ماهی کوچولو و زنده قورت بدهد
ما هم رفتیم و با هم با چای صافکن تعدادی گرفتیم و دو نفری زنده بلعیدیم

درود بر شما
تاق وستان،
بیستون ،
شیرین و
فرهاد؛دوست شان دارم.
بله،امیدوارم من ام به خواب تاق وستان و
بیستون رو ببینم.
اینجا خیابان بیستون داریم.خیلی خیلی این خیابونو دوست دارم.
اردک چیه آقای امیرعلی خان؟
این غازِ پا زردِ.
اتفاقا من میخوام بدونم؟چه کسی به فکرش رسید؟دراین دریاچه خوشه ویست؟غاز پرورش بده؟
چرا که اردک دریاچه رو به لجن می کشه.منتهی غاز پازرد علف های دور ور برکه رو می چره.قدری ام توی برکه آب بازی میکنه.با سروصدای باحالش سکوت تاق وستان رو میشکنه
نگاه کنید؟چقدر تروتمیز و گران قیمت اند.

مامان من ام همانند شما و دختر خانم تون ماهی کوچولو قورت داد.
یادمه نوه همسایه پدربزرگ اینا یرقان گرفته بود.
هشت ساله بود.
به همسایه ها سپردن.هرکسی ماست داره.دوغش کنه و
بریزه تو کیسه.بعد کیسه رو از درخت آویزون کنه و
زیرش سطل بزاره...،
قطره قطره از کیسه دوغ،زردآب چکه می کرد.
وقتی چکه بند اومد.بردن دم خونه همسایه و
گویا تن دخترک رو باهاش شستن.
گفتن برای یرقان خوبه.
شکر خدا خوب هم شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد